دردها و آرزوها!

 

آن چه را که در سطور پائین می­خوانید، گفتگوی یکی از دست اندرکاران عرصه­ی دفاع از حق کودکی و لغو کار کودک در ایران است، که با تعدادی از کارگران کوچک مهاجر افغانستانی مقیم ایران، برای درج در این شماره­ی ویژه­ی «داروگ» صورت گرفته است. این گفتگو به حدی زیبا و در عین حال دردناک است، که به خودم اجازه ندادم کوچک­ترین تغییری در آن، به لحاظ نگارشی، بدهم. درست عین گفتگوی شفاهی را کتبی کرده­ام.

گفتگو زیباست، چرا که از یک  کار بسیار شریف و انسانی به نفع کودکان، توسط یکی از فعالین  دفاع از کودکان کار، نشان دارد. صمیمت و اعتماد بچه ها نسبت به گزارشگر گواه این امر است.

گفتگو دردناک است، چرا که از قصه ها و غصه های عزیزانی سخن می­گوید، که نهال جوان و نازک عُمرشان در گردباد حوادث و نابرابری­های  دنیای بی رحم سرمایه داری دچار آسیب­های فراوان روحی و روانی و جسمی گشته است.

وظیفه­ی خود می­دانم، که از این همکار عزیز ندیده و تمامی دوستان کودک کارگر و مهاجر افعانی­ام برای انجام و شرکت در این مصاحبه صمیمانه و مخلصانه تشکر کنم. به امید آن که با اطلاع بیش­تر خوانندگان این شماره­ی ویژه­ی «داروگ» از وضعیت این عزیران بتوانیم فعالیت دسته جمعی موثری را به نفع  آنان انجام دهیم.

 

سوسن بهار

 

* * *

 

سلام زری جان، من می­خواستم یک مصاحبه از تو بگیرم برای دوستی به اسم خانم سوسن بهار. ایشان می­خواهند از این مصاحبه در نشریه یشان استفاده کنند. دوست داری با من مصاحبه کنی؟

- بله.

به هر سئوالی که دوست نداشتی جواب نده، هر سئوالی را که خواستی جواب بده. می­توانی خودت را کامل معرفی کنی؟

- اسم من  زری است، فامیلم محمدی.

چند ساله هستی زری جان؟

- پانزده سالم هست.

زری جان  شما در ایران متولد شدی؟

- بله، البته نه توی تهران، مشهد.

شما والدینت مهاجرند؟ از کجا آمده­اید؟ از کدام کشور؟

- بله از افغانستان دیگر.

ولی تو در ایران به دنیا آمدی؟

- بله من اصلا روی افغانستان را هم ندیده­ام.

چند سال است در ایران زندگی می­کنید؟

- بیست و دو سال.

 زری تو شناسنامه داری؟

- نه شناسنامه ندارم، از این کارت­ها دارم.

کارت تردد؟ کارت صورتی؟

- بله.

کارتت تعویض شده است؟

- یعنی چی؟

یعنی کارت جدید داری؟

- بله، صد و هفتاد تومن دادیم گرفتیم.

صد و هفتاد هزار تومن، هر نفر؟

- نه برای همه مان.

همه تان یعنی چند نفر؟

- پنج نفر.

شما که یعنی تو و مامان و بچه ها؟

- بله دیگه.

زری می­دانی بابات این­ها چرا از آن جا مهاجرت کردند؟

- به دلیل جنگ.

آهان جنگ. بعد کار و این­ها نداشتن یا داشتن؟

- کار؟ قدیم­ها داشتن، اما الان دیگر کار نیست.

تا حالا شده تو کار بکنی زری جان؟

- کار؟ نه!

کار  خانه چی، در خانه کمک می­کنی؟

- بله.

کار تولیدی چی؟ تا حالا شده  مامانت کار بگیرد از جایی، تو هم کمک کنی؟

- نه!

تو پس کار نکرده­ای؟

نه!

ببینم تو مدرسه رفتی؟

- آره!

کدام مدرسه ها رفتی، چه جوری بوده؟

- من مدرسه­ی عترت رفتم.

مدرسه­ی عترت؟ دولتی است؟

- آره.

با کارت تردد رفتی؟

- بله، با کارت تردد.

با کارت تردد قبول کردند؟

- بله.

دوره­ی ابتدایی را کجا رفتی؟

- همان مدرسه­ی ایرانی­ها.

آهان عترت بوده اسمش؟

- راهنمای­اش عترت بود. ابتدایی هم زینبیه.

تو، توی این مدارس مشکل نداشتی؟

- نه!

 اصلا مشکل نداشتی؟

- داشتم، چون دوستام نبودن دلم می­گرفت.

خب ببینم تو آلان مدرسه می­ری؟

- نه می­خواهم اسم نویسی کنم.

پارسال مدرسه نرفتی، پارسال  که بیرون آمدی می­توانی بگویی علتش چی بوده؟ زری جان! ببین راحت باش، اگر دوست داری جواب بده، اگر نمی­خواهی نده. من یادم هست که تو پارسال مشکل داشتی.

- بله، مشکلم همین بود دیگر چون دوستان نبودن.

فقط چون دوستات نبودن؟ بسیار خوب دوست نداری جواب نده. رفتار مسئولین مدرسه خوب بود؟

- آره خدائیش خوب بود.

یک سئوال دیگر می­خواهم بکنم. دوست داری برگردی افغانستان؟

- نه!

چرا نه؟

- همین جوری، نه دیگه.

دوست داری این جا بمونی؟

- آره.

این جا خوب بوده به نظرت؟

- آره خوبه.

تو الان امکانات به اندازه­ی کافی داری؟

- واسه چی مثلا؟

 یعنی مثل همه­ی بچه های دنیا می­توانی بازی کنی؟ تفریح کنی؟

- آره خیلی. این جا آزاد هست. اون جا اصلا خوب نیست.

خوب نسبت به افغانستان بله، اما فکر می­کنی بهتر از ایران دیگر جایی نیست؟

- نه! این جا خیلی خوب است.

تو می­دانی جاهای دیگر چطوریست؟

- نه! من همین جا را دوست دارم. این جا خوب است.

اگر جاهای دیگر به تو بگویند، که می­توانی بیایی این جا شهروند باشی. ببین کشورهایی هستند که بچه ها در آن جا امکانات تحصیلی آموزش و ورزشی رایگان دارند. اگر یکی از این جاها باشد،  باز هم می­خواهی این جا بمونی؟

- آره، آره خیلی.

تفریحاتت چیست؟

- استخر می­روم.

 هفته­ای چند بار استخر می­روی؟

- هفته­ای دو بار بعضی وقتا هفته­ای یک بار.

حالا من یک سئوال درباره­ی خانواده می­کنم. تو این جا متولد شده­ای، می­توانی بگویی بدترین خاطره­ات در زندگی این جا  چه بوده است؟

- بدترین خاطره؟ یادم نمی­آید... بدترین خاطره­ام روز قهر بود.

یعنی چی؟

- همین جوری روز قهر.

بهترین خاطره­ات؟

- بهترین خاطره­ام روز عروسی دختر دائیم بود. چون دوست صمیمی من بود.

بزرگ­ترین آرزویت چیست؟

- بزرگ­ترین آرزوم؟ بزرگ­ترین آرزوی من این هست، که برم مشهد یک بار زیارت کنم و بیام.

خب دیگه تو چیز دیگری داری که بگویی؟ سئوال­های من تمام شده.

- نه  دیگه! چی بگم، شما سئوال کنید.

نه، من سئوالاتم تمام شد. ممنون از تو.

 

* * *

خب، ما دومین مصاحبه مان را شروع می­کنیم. داوطلب بعدی ما جبار است. اگر دوست داری خودت را کاملا معرفی کن جبار.

- من جبار مرتضایی از افغانستان. پانزده ساله.

خب، جبار جان تو در ایران متولد شده­ای یا در افغانستان؟

- افغانستان

چند ساله بودی، که به ایران آمدی؟

- هشت سال پیش وقتی هفت ساله بودم.

چرا به  ایران آمدی؟

- به دلیل این که آن جا کار نبود. وقتی پدرم فوت کرد، چون داداش­هام این جا بودند یکی از برادرهایم  آمد این جا، ما را هم با خودش آورد. برای کار کردن آمدیم.

ببینم تو شناسنامه یا  کارت داری؟

- از این کارت­ها دارم. کارت تردد.

این کارت­ها به دردت می­خوره؟

- به درد؟ به درد بخورم زیاد نیست. تا حالا سه چهار دفعه پول گرفتن عوض کردن. الان یک سری کارت آوردن، صورتیه.  این­ها را به ما دادن. اینام وقتش تموم شده.

هر ساله باید عوض کنی؟

- نمی­دونم، فعلا که عوض نکردم.بعضی­ها عوض کردن.

جبار، من قبلا شنیده بودم بابت این کارت­ها نفری شش هزار تومن می­گیرن عوض می کنن. الان چقدر می­گیرن، تو می­دونی؟

- من که نمی­دونم، اما قبلا صد و هفتاد تومنی داده بودیم.

 برای کل خانواده؟

- بله، اما الان که ندادیم. من فکر می­کنم نفری هفتاد تومن می­گیرن.

باشه، حالا بریم سر موضوع خودت. تو کار می­کنی؟

- کار می­کنم. الان یک هفته­ای هست کارم تعطیل شده.

چکار می­کردی؟

- من با داداشم کار می­کردم. گچ کاری ساختمان.

چند ساله کار می­کنی تو جبار؟

- من پنج شش سال است دارم کار می­کنم. کارهای مختلفی کردم. تو خیابونا کار می­کردم، بساطی کردم، تا الان که دیگه گچ کاری می­رم. بعدم که مدرسه شروع شه، دیگه اون جوری زیاد نمی­رم گچ کاری. چون کار گچ کاری صبح تا شبه، مدرسه نمی­شه رفت.

کار دیگه نمی­کنی؟

- کار می­کردم. چون که تو خیابون کار می­کردم، بهزیستی دو سه بار منو گرفت. دیگه خانواده­م نذاشتن من کار کنم.

 چرا گرفتن­ات؟

- چون کار می­کردم.

می­خواستند به تو کمک کنند، که دیگر مجبور نباشی کار کنی؟

- نه، گفتند اجازه نداری کاری کنی. اگر کار کنی ردت می­کنیم و تنبیه. باید جریمه بپردازی بابت کار کردنت.

چند بار گرفتن­ات؟

- یک بار سه سال پیش و یک بار هم امسال گرفتن، که دیگه کارم را ول کردم و با برادرم کار می­کنم.

گچ کاری؟

- بله.

دوست داری چه کاره شوی، می­توانی بگویی؟

- من وقتی سنم خیلی کم­تر بود دوست داشتم یک روزی فوتبالیست بشم. ولی چون که بعدا قدم بلند نشد، فهمیدم که دیگه هیجی نمی­شم. برای همین گفتم حالا با داداشم گچ کاری یاد بگیرم، بعدا گچ کار بشم.

تو تا حالا شده  که در یک ورزش دیگه ثبت نام کنی؟

- تا حالا جایی نرفتم. خودم با دوستام توی خیابون­ها بازی کردم.

چرا نتونستی جایی ثبت نام کنی؟

- اصلا نرفتم دنبالش.

جبار تو گفتی، که چون قدت بلند نشده نتونستی بری فوتبالیست بشی. فکر می­کنی چرا قدت بلند نشده؟ چون برادرهایت را من دیده­ام. قد بلندند.

- چون من به مادرم رفتم. داداش­هام  اون جوری قدی ندارن. خانوادگی هست این. حالا مهم قد نیست، مهم اینه که سالم باشی تو این دنیا.

نمی­خواهی با یک مربی فوتبال صحبت کنی؟

- اصلا من فوتبالیست بودن را بی خیال شدم، فهمیدم به جایی نمی­رسم.

اگر جائی الان باشه، که برای فوتبالیست شدن کمک کنه. به نظر تو چی باید داشته باشه، چه امکاناتی نیاز داری؟

- مقدماتش فراهم بشه، کلاسش، مثلا بریم اون جا یاد بگیریم.

تو الان این امکان را داری؟

- من الان نه دیگه. من الان مدرسه می­رم، درس می­خونم.

کدام مدرسه می­ری؟

- مدرسه همشهری­های خودمان هست. اسمش زمزم هست.

آهان مدرسه خودگردان  مهاجرین؟

- بله.

 مدرسه­ی دولتی چی؟ جبار جان تو تا حالا مدرسه­ی دولتی رفتی؟

- دولتی نمی­رم. من این جا می­آم و اون جا می­رم درس می­خونم.

چرا دولتی نمی­ری؟

- دولتی نرفتم. اصلا نمی­دونم دولتی  چی هست.

یعنی مشکلی نداشتی برای رفتن به مدرسه دولتی؟

- مشکل که نه نداشتم.

آهان. آخه خیلی از بچه های مهاجرین را ثبت نام نمی­کنند، فکر کردم تو هم مشکل داشتی.

- آهان. آن­ها را می­گویی؟ نه اگر زودتر می­رفتم شاید. الان چهل هزارتومن می­گیرن ثبت نام می­کنن. از بچه های کوچیک. الان آبجی من می­ره مدرسه­ی ایرانی­ها. من همین مدرسه­ی افغانی­ها موندم.

من چند تا سئوال دارم، بگذار از این یکی شروع کنیم. تو دوست داری برگردی افغانستان؟

- آره، اگر یه روزی مثل این جا بشه، آرومی باشه، جنگ نباشه، کار باشه بتونیم خرج زندگی رو در بیاریم. داداشام برن کار کنن، من هم می­رم.

خب تو چرا می­خواهی برگردی افغانستان، مگر این جا را دوست نداری؟

- به قول بعضی­ها می­گن این خانه قشنگه، اما خانه­ی ما نیست. خب هر کسی باید توی کشور خودش باشه دیگه. الان این رئیس جمهور شما می­خواد ما رو بیرون کنه دیگه. بعضی از فامیل­های ما رو سر کار گرفته انداخته بیرون.

 تو این بجث رو قبول داری، که مهاجرین باید برن؟

- نمی­دونم دیگه، چی بگم دیگه.

یه سئوال دیگه بکنم. ببین جبار تو الان اگر بخواهی و بتونی توی ایران بمونی، به نظر تو چه جور باید باشه.

- باید مرزها از بین بره. همه برادر باشن. نگن این افغانیه، اون ایرانی، مثلا یک رقم باشه. آدم رو مسخره نکنن. الان مثلا ما می­ریم تو خیابون و به ما می­گن، این افغانی رو نگاه کن. این افغانیه. دو سه تا می­ریزن ما رو می­زنن. الان یکی بود، وقتی من کار می­کردم تو همین پارک زمزم، من و رفیقام بودیم، هر روز می­اومد از ما پول می­گرفت. اگه نمی­دادیم می­زد.

 تو الان  که این جا هستی، امکانات گردش و تفریح این­ها رو هم داری؟

- ورزش بخوایم می­تونیم بکنیم، تفریح هم.

 یعنی خیلی راحت می­تونی این کارها را بکنی؟

- آره.

 استخر هفته­ای چند بار می­ری؟

- استخر اصلا نمی­رم. خوشم نمی­آد برم استخر.

مثلا مراکز دیدنی رو هفته­ای چند بار می­ری می­بینی؟

- هفته­ای نه، یک ماه یا دو ماه یک بار می­رم.

تئاتر چی؟ تا حالا رفتی؟

- نه، این جا می­آم. من این جا را دارم. آره دیگه بهزیستی منو گرفت اومدم این جا دوباره. چند وقت نبودم این جا.

ولی فکر کنم تو  ورزش می­کنی.

- شنا بلد نیستم. داداشم می­رفت شنا، من رو برد. گفت بیا یادت بدم. یاد نگرفتم، دیگه نمی­رم. من مشکلم اینه.

یعنی اگر  کار نکنی، امکان این رو داری اگر بخوای گردش و تفریح کنی؟

- آره

پس چرا کار می­کنی؟

- این جور جاها زیاد پول خرج نمی­شه. الان مثلا اگه ما بخوایم بریم سینما، زیاد نیست پولش. مثلا یک ماه کار کنی، می­تونی سه چهار بار سینما بری باهاش.

 پس تو کار می­کنی، که خرج این چیزها رو درآری؟

- آره مثلا، من کار می­کنم و خرج مدرسه مو در می­آرم.

جبار جان اگر کار نکنی یا به نظر تو بچه هایی که کار نمی­کنن، می­تونن گردش و تفریح کنند؟

- مثلا اون که باباش پولداره می­تونه تفریح کنه، مدرسه هم بره. بعضی­ها هستن آره. بعضی­ها ماشینم دارن. خونه هم دارن از خودشون. تو همین ایران خونه دارن.

این­ها خیلی هستند؟

- نه تعداشون خیلی کمه.

جبار جان می­شه بدترین خاطره­ات رو از زمانی که یاد می­آری برای من تعریف کنی؟

- همون زمانی که بهزیستی من رو گرفت. بدترین خاطره­ام این که بهزیستی منو گرفت. چهار شب توی بهزیستی بودم. مادرم خبر نداشت، خانواده­م خبر نداشتن. اونا دلشون شکسته بود، که دیگه منو نمی­بینن. هر چی هم بهشون می­گفتم یک زنگ به خانواده­م بزنید، هر چی التماس می­کردم، زنگ نمی­زدن. این بدترین خاطره­ام بوده. دو بار هم این جوری شده تا به حال. یک بارشم که زن دادشم اومد من رو آزاد کرد.

ببینم، برخورد بد هم با تو کردن در بهزیستی؟

- اولین بار که برخوردشون خوب بود. مثلا غذا می­دادن. لباس هم بهم دادن. پرستار بود، زن­ها بودند اون جا، منو دکتر بردند. شربت سینه اینا بهم دادن. دفعه­ی دوم وسایلمو گرفتن و بهم ندادن. وسایل کارم را. فحش می­دادن. وقتی منو گرفتن، من خودم را زمین زدم. بعد گرفتنم، زدند انداختن توی ماشین. غافل گیری اومدن، وگرنه نمی­ذاشتم منو بگیرن.

خوب جبار جان، حالا بگو بهترین خاطره­ات از بودن در ایران چیه؟

بهترین خاطره اینه که من با زن داداشم می­رفتم شما رو دیدم. چند سال پیش. پنج سال پیش بود فکر کنم. آدرس این جا را دادین.

(با خنده) لوم دادی که.

- نه! این خوش­ترین خاطره­ی من هست. هیچ وقتم فراموش نمی­کنم.

پس این بهترین خاطره­ات هست؟

- بله، از وقتی که این جا اومدم.

چند وقته جمعیت دفاع رو می­شناسی؟

- از او موقع که اومدم این جا. کلاس پنجم رو این جا خوندم.

درسته. دو سال نیم  پیش. حالا این سئوال آخر من هست، بعد خودت هر چی خواستی بگو. بزرگ­ترین آرزوت چیه؟

- گفتم که می­خواستم فوتبالیست شوم، اما  حالا می­خوام گچ کاری یاد بگیرم.

آره گفتی. حالا این جور ازت می­پرسم، اگر قرار نباشه کار کنی و امکانات داشته باشی، چه آرزویی داری؟

- آرزو؟ آرزو چیه؟ من یه آرزویی دارم، که نمی­خوام بگم.

(با خنده) یعنی مخفییه؟

- آره نمی­تونم بگم بزرگ بزرگشو. اما یه بزرگ دیگه هم دارم. آرزو دارم همه­ی خانواده­م سالم باشند. همه­ی مسلمونا سالم باشن.

یعنی بقیه بمیرن؟ مثلا یهودی­ها و مسیحی­ها بمیرن؟

- نه بابا! اون­ها هم آدمند. حالا اونش بماند، اون به خدا ربط داره. همه سالم باشن.

پس خدا حواسش باشه بهشون؟

- (با خنده) بله، یه نگاهی هم به ما بندازه.

خیلی ممنون جبار جان، تو دیگ هر چی خودت دوست داری بگو.

- من حرفی ندارم. فقط بگم اونایی که جاهای دیگه هستن، دستشون به جاهای بالا می­رسه، می­خوام کمک کنن کشور ما هم وضعش خوب بشه. از همشهری­های خودتونم بخواین به افغانستانی­ها زور نگن. خودشون که تو خارج هستند کسی بهشون زور نمی­گه، ما که این جا هستیم هی میان یقه­ی ما رو می­گیرن. ما بزنیم سر یکیو بشکنیم، باید جریمه بدیم. اونا بزنن دهن ما رو سرویس کنند، هیچی به هیچی.

ازت تشکر می­کنم جبار جان.

 

* * *

سلام، موضوع مصاحبه است. دوست داری خودت رو معرفی کنی؟

- بله، من شفیع محمدی هستم، پانزده ساله.

شفیع جان شما توی ایران متولد شدی؟

- نه، همان افغانستان.   

چند سال است که به ایران آمده­ای؟

- یازده سال است.

یعنی تو؟

- چهار ساله بودم که به ایران آمدم، بله.

چرا به ایران آمدید؟

- به علت جنگ. به این جا آمدیم، که وضع­مان بهتر باشد. به امید این که بهتر باشد آمدیم این جا.

شناسنامه داری؟

- شناسنامه­ی ایرانی یا افغانی؟

اصلا شناسنامه داری؟

- افغانی نداشتم، اما یکی دو سال پیش یک  سفر رفتم افغانستان گرفتم.

توی ایران چی؟ این شناسنامه به درد می­خوره؟

- نه، توی ایران به درد نمی­خوره.

توی ایران چه می­کنی پس؟

- توی ایران از همین کارت­ها دارم. از این کارت­ها برای افغانی­ها.

 بهش کارت تردد می­گویند؟

- بله. از همین­ها که قرمز هست، آبی هست.

صورتی نیست؟

- الان صورتی هست. دادیم عوض کنند. فکر کنم سبز شود یا آبی، شایدم قرمز.

این کارت­ها کار تو را راه می­ندازه؟ قبول می­کنن این کارت­ها را؟

- نه، بعضی جاها قبول می­کنن، بیش­تر جاها قبول نمی­کنن.

چند سال است کار می­کنی شفیع؟

- یک هشت سالی هست که کار می­کنم.

هشت سال. از هفت سالگی؟

- بله.

چکار می­کنی؟

- الان سه سال هست تو کار خیاطی­ام. قبلا تو کار کفاشی بودم.

یعنی واکس می­زدی؟

- بله، واکسی بودم.

 کار دیگه­ای نکردی؟

- چرا کار کردم، ولی خوب صاحب کار بد اخلاق بود، اومدم بیرون.

 چه مشکلاتی داشتی؟

- توی کار؟

 بله!

- مشکل نداشتم، اما وقتی اذیتم می­کردن می­آمدم بیرون.

 دوست داری چه کاره بشی شفیع؟

- من؟ هر چی که خدا بخواد. اما اگر یک کاره­ای بشم خوبه.

مثلا چی؟

- توی یک شرکتی کار کنم باز خوبه. اما همین خیاطی هم به دردم می­خوره. مثلا اگر افغانستان برم، این کار به دردم می­خوره، می­تونم مغازه بزنم.

شفیع تو مدرسه رفتی؟

- مدرسه؟ یکی دو باری رفتم، ولی همیشه نه. از همین مدرسه برای افغانی­ها. دولتی نبوده. اون جوری پشت سر هم درس نخوندم.

مدرسه­ی مهاجرین منظورته؟

- بله، اونجا بودم، ولی پول می­گرفتن.

 آهان،  خودگران بوده، اما پولی؟

- بله.

چی شد مدرسه­ی دولتی نرفتی؟

- اینم خب می­گن چون افغانی هستی نمی­ذاریم بیای مدرسه­ی ما. باید شناسنامه یا پول داشته باشی. پول نه صد تومن اینا، باید پول داشته باشی زیاد.

 دوست داشتی بری مدرسه­ی دولتی؟

- دوست که داشتم، ولی حالا نمی­تونیم کاریش کنیم.

 توی مدرسه چه مشکلاتی داشتی؟

- مشکلاتم این بود، که هم درست درس نمی­دادن هم این که می­زدن.

 الان کدام مدرسه می­ری؟

- الان مدرسه­ی «جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان».

این جا از شما هزینه می­گیرن؟

- نه این جا هزینه نمی­گیرن، خوب هم درس می­دن.

 این جا مشکلات آن جا را داری؟

- نه. نه. این جا تازه ماها را جاهایی می­برن، که اصلا آن مدرسه ها نمی­بردن. این جا نه کتک داریم نه بد اخلاقی. این جا همه با ما خوبند. تازه هر  چند وقت یک بار ما را به گردش می­برن. هر دو ماه یک بار بعضی وقتا دو هفته یک بار. از این هم خیلی خوشحال هستیم. تازه برای ما کلاس گذاشتن، مثلا کلاس فوتبال. کلاس تنیس. این­ها را گذاشتن برای ما. ما هم ازشون تشکر می­کنیم، دستشون درد نکنه.

 تو دوست داری برگردی افغانستان؟

- من؟  یه جورایی آره، چون این جا بعضی­ها به ما زور می­گویند. نه تنها  زور می­گویند، بلکه برخورد بد می­کنن. و چون تمام فامیل­های ما افغانستان­اند. مثلا پسر عموهای من همه افغانستان­اند...

مثلا چه بر خوردهایی. و این که آیا تا به حال تو از کسی کمک گرفتی این جا؟

- کمک بله، به خاطر پام از سازمان ملل کمک گرفتم. البته هنوز هم شل هستم.

چه اتفاقی افتاده بود برای پات؟

- توی همان افغانستان در جنگ پام داغون شده بود. بعد این جا آمدم عمل کردم شش جا را و دور و بر سه میلیون هزینه داشت، که  سازمان ملل پنجاه هزار تومن را داد.

شفیع جان چه جور داغون شده بود؟

- همان در جنگ ترکش خورده بود. ترکش را همان جا در آوردیم، اما بد جوش خورده بود. این جا که آمدم پام سی سانتی متر کوتاه­تر بود. این جا که عمل کردم سه میلیون خرج داشت، که سازمان ملل  پنجاه هزار تومن را داد.

هیچ سازمان دیگری به تو کمک نکرد؟

- نه!

شفیع موقعی که ترکش به پایت خورد، چند سالت بود؟

- دو سالم بود. بعدش آمدیم این جا درمان را پیگیری کردیم.

با این وجود، دوست داری برگردی افغانستان؟

- بله، چون همه­ی فامیل­هامان آن جا هستند.

فقط به خاطر فامیل؟

- بله، چون این جا از ما کسی نیست. اگر ما توی منطقه­ی خودمان بودیم آن جا کسی به ما زور نمی­گفت.

این جا به شما زور می­گویند؟

- بله، این جا هر وقت می­ریم بازی کنیم یا گردش کنیم، به ما زور می­گویند.

 اگر حمایت خوبی ازتان بشود، آن موقع چی؟ باز هم می­خواهی بر گردی؟

- آن موقع دیگر نه. آن موقع دیگر ما فکر می­کنیم این جا وطن خودمان است. فقط فک و فامیل­ها نیستند، که آن هم با همان کسانی که از ما حمایت می­کنند فک و فامیل می­شویم دیگر.

من الان دو سئوال دیگر از تو می­کنم، خواستی جواب بده اگر نخواستی جواب نده.

- باشه.

 بدترین خاطره­ات از دورانی که این جا بودی چی هست؟

- بدترین خاطره­ام این هست که ما را خیلی اذیت می­کنن.

 یعنی تحقیر می­کنن؟

- بله، یعنی مثلا هر جا مثل صف نانوایی به ما نان نمی­دهند به خاطر این که افغانی هستیم. یا مثلا جای دیگر می­ریم ایرانی­ها در صف نشستن به آن­ها نمی­توانند زور بگویند، به ما می­گویند.

 خوب بهترین خاطره­ات چی هست؟

- بهترین خاطره­ی من همین مدرسه است، که آمدم این جا. چون جای دیگری هیچ موقع خوشحال نبودم. این جا الان خوشحالم.

(با خنده) می­خواهی تبلیغ کنی؟

- نه راستش را گفتم. چون ما هر جای دیگری که رفته بودیم، با ما این جور رفتار نمی­کردن. تنها جایی که با ما خوب رفتار کردن، همین مدرسه بوده. به این خوبی.

 خب می­توانی بگویی چرا این جا با شما خوش رفتاری می­کنن بچه های جمعیت؟

- علتش را والا ما دقیقا نمی­دانیم، اما شاید چون می­دونن ما اگر حتا کسی بزندمان نمی­تونیم کتک بزنیم، شاید برای همین ما را دوست دارند.

 شما؟ یا همه­ی بچه ها را؟

- نه همه­ی بچه ها را. رفتارشان با همه­ی بچه های این جا خوب است. همه را دوست دارند.

 این جا اسمش چیست؟

- «جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان».

 خوب شفیع جان، تو می­توانی بگویی که بزرگ­ترین آرزویت چیست؟

- بزرگ­ترین آرزوم اینه که این بچه های جمعیت دفاع رو هر جای دنیا که باشم باز هم ببینم و سلامت باشند.

(با خنده) همین، یعنی این نون و آب می­شه برات؟

- آره دیگه، همین الان هم نون  و آب هست واسم.

آخی، ممنون ازت. من هم آرزو می­کنم به آرزویت برسی. شفیع جان الان دیگه میکروفون در اختیار تو، هر چی که دوست داری بگو.

- حرف دیگه­ای ندارم. همه­ی حرفام همین بود. خیلی هم از شما ممنون.

 ببین شفیع تو به من خیلی کم وقت دادی. چرا این قدر عجله داری؟

- برای این که من از سر کار آمدم. صاحب کارم گفته است، که برگردم با من کار دارد.

 تو چی گفتی برای آمدن به این جا؟

- وقت ناهارم بود.

 آخی، خیلی ممنون از تو.

 

* * *

سلام پرویز جان.

- سلام.

من می­خواستم یک مصاحبه بکنم با تو درباره­ی کار و وضعیت تحصیلت در این جا. بعد می­خوام این مصاحبه را بدهم به یکی از دوستان در خارج کشور که توی نشریه چاپ بشه. ممکن هست، که صدای تو در اختیار رسانه های صوتی و تصویری هم قرار بگیره، آیا حاضری مصاحبه کنی؟

- بله.

خب من یک سری سئوالات از تو می­کنم، هر چه را دوست داشتی جواب بده هر چه را که دوست نداشتی جواب نده. دوست داری خودت را معرفی کنی؟

- پرویز غلامی هستم، کلاس اول راهنمایی.

چند سالت هست پرویز جان؟

- پانزده.

پرویز جان شما توی ایران متولد شدی؟

- پاکستان.

چند سالت بود که به ایران آمدی؟

- چند سالم؟ سه سال.

پدر و مادرت اهل کجایند؟

- پدر و مادرم اهل افغانستان.

می­دونی چرا مهاجرت کردند به ایران؟

- بله، به خاطر جنگ، وضع مالی، بیکاری، گشنگی. به خاطر همه­ی اینا.

یک سئوالی هست این وسط ازت بپرسم ببینم، سهراب و بقیه­ی بچه ها این جا متولد شدن، درسته؟

- سحر این جا به دنیا آمده. اما سهراب نه، سهراب یک سالش بود اومدیم این جا.

ببینم، شناسنامه داری؟ کارت تردد داری؟

- نه. داشتیم، پارسال بردیم تمدید کنیم. نمی­دونم به خاطر چه موضوعی دیگه بهمون پس ندادن.

الان کارت نداری؟

- نه همه­ی کارت ها رو بردیم که دوباره صادر کنن، که دیگه بهمون ندادن.

پرویز جان تو کار می­کنی؟

- بله.

چکار می­کنی؟

من کارهای مختلف کردم. الان جلوبندی سازی می­کنم.

توی تعمیرگاه کار می­کنی؟

- بله.

(با خنده) بعد اون جا شاگردی یا استاد؟

- شاگرد.

یاد نگرفتی؟

- یاد گرفتم، ولی استاد که نشدم.

 درآمدی که داری، خوبه اون جا؟

- اصلا.

خب، قبل از این کار چه کارهایی می­کردی؟

- قبلا؟ خیاطی، کفاشی، فال.

فال رو کجا می­فروختی؟

- فال رو بالا، مثلا آریا شهرو خیابونا و چهارراه­ها. بعد جوراب، جلوبندی هم که الان می­کنم.

یادمه یه مدت میوه فروشی هم می­کردی، نه؟

- آهان، میوه فروشی.

ببینم پرویز جان تو از این کارهایی که کردی راضی هستی؟

- هر کدوم که مثلا درآمدش کافی بوده، به درد منم می­خورد، من ازش راضی بودم.

به نظرت کار خوبه برای بچه ها؟

- اصلا! به نظر من بچه تا به سن قانونی نرسیده نباید کار کنه.

پس چه جوری از کارهای قبلی­ات راضی بودی؟

- چون  مثلا خرج خونه نبوده، من به خودم می­گم باید کار کنم. چون خرج خونه رو من باید بدم. واسه بعضی­ها که پول دارن نباید بچه رو بفرستن سر کار. من که پول ندارم از اجباریه. کار غلطیه که می­فرستن سر کار، اما باید برم.

از زاویه­ی خانواده­ها نگاه نکنیم، از دید بچه ها. آیا تو هیچ بچه­ای رو پیدا می­کنی، که دوست داشته باشه بره سر کار؟

- نه.

یعنی بذار این جوری بپرسم. تو بچه­ای رو می­شناسی که بخواد تفریح و شادی و بازی رو بذاره بره سر کار؟

- نه، از همه­ی دوستام پرسیدم. دوست داری کار کنی، گفتن نه من دوست دارم همش پیش شما بازی کنم.

تو تا حالا مدرسه رفتی؟

- بله.

تا راهنمائی رو خوندی، اما کجا و چه جور؟

- دو مدرسه دولتی خوندم. خیلی اون جا خوبه. اون جا همه­ی نمره­هام بیست بود. البته سه سال تا سوم خوندم، نمره­ها همه بیست بود. اما مدرسه مال مهاجرا هستش. اون جا الان دو ساله هی دارم تجدید می­شم. اون مدرسه رو اصلا دوست ندارم، به مامانم گفتم.

چرا اون جا رو دوست نداری؟چه مشکلی داره؟

- خوب درس می­دن، ولی با خشونت.

دیگه چی، دیگه چه مشکلی هست؟

- مثلا امکانات نداره، حیاط نداره. حیاط مثلا اندازه­ی این کلاسه. ورزش نداره. هم ناظم می­زنه، هم مدیر می­زنه هم معلم می­زنه.

تو دوست داری مدرسه­ی دولتی درس بخونی؟

- فعلا که این جمعیت دفاع باز شده، دوست دارم مثلا کلاس اول تموم شد، دوم و سوم راهنمایی رو هم این جا بخونم. کلاس باشه تا سوم راهنمائیی رو این جا بخونم. چون هم خوب درس می­دن هم خشونت در کارشون نیست... دوست دارم این جا درس بخونم.

پس دوست داری امکانات جمعیت دفاع زیاد شه، تو بتونی همین جا درس بخونی؟

- بله.

ببینم تو دوست داری برگردی افغانستان؟ همراه پدر و مادرت؟

- دوست که ندارم، چون این جا رو خیلی دوست دارم. اون جا رو دوست دارم آباد بشه، دزدی­ها کم بشه. وقتی که من هنوز یک بچه­ام برم اون جا ممکنه منو بدزدن. چون اون جا بچه دزدی هست. می­رن بچه ها رو، کلیه هاشونو در می­آرن می­فروشن. اینا کم بشه. خونه پیدا بشه، نون و آب پیدا بشه. بیکاری کم بشه، دوست دارم برگردم.

دوست داری ایران بمونی؟ 

- دوست دارم.

به نظر تو ایران خوبه؟

- ایران خوبه، اما از نظر دولت و مردمی اصلا خوب نیست.

یعنی چی از نظر دولت و مردمی خوب نیست؟

- یعنی مثلا دولت  به افغانیا سخت می­گیره. مردمشم به آدم توهین می­کنن و می­گن تو یک افغانی حق این کار رو نداری.

به نظرت تقصیر خودشونه یا دولت؟

- نه، دولت که می­بیین با افغانیا جور نیست. می­گن ما هم نباس جور باشیم.

ایران موندن رو دوست داری؟

- بله، اگر بتونیم با هم برادر باشیم. چون مثلا من بعضی دوستایی داشتم و من بهشون می­گم من مشهدی­ام، همه با من خوبن. وقتی می­فهمن افغانیم، دیگه باهام اصلا خوب نیستن. وقتی منم دوست دارم، که همه با من دوست باشن منم بمونم.

ببین تو اگر همین الان بهت بگن مسئول یا وزیر مملکت شدی یعنی بتونی باشی، اولین کاری که می­کنی چی هست؟

- واسه یتیما مدرسه درست می­کردم. واسه شون امکانات می­ذاشتم.

فقط واسه یتیم­ها؟

- نه واسه همه­ی بچه ها. مثلا بچه های مهاجر که اصلا نمی­تونن درس بخونن، واسه اونا امکانات می­ذاشتم. اصلا اگر دست من بود، این اخلاقی و کاری که دولت ایران با افغانی­ها می­کنه من اصلا نمی­کردم.

به نظر تو بچه ها می­توانند درباره­ی سیستم آموزشی تصمیم بگیرند یا نظر دهند؟

- امکان داره بچه ها بگن، اما بعضی از بزرگ­ترها بچه ها رو اعتقاد ندارن.

آهان، یعنی باور نمی­کنن؟ تو چی، فکر می­کنی بچه ها می­تونن؟

- من فکر می­کنم می­تونن، بله. یعنی اگر مثلا بزرگا حرفاشونو باور کنن، می­تونن. استعدادشو دارن.

ببینم تو می­تونی بدترین خاطره­ات رو از مدت بودنت در ایران بگی؟

- روزی که پدرم را اخراج کردند. بعد بابام بعد از چند سال برای خودش پاسپورت درست کرد و حالا راحت می­آد و راحت می­ره.

خب حالا بهترین خاطره تو بگو.

- از اون وقتی جمعیت دفاع اومدم بهترین خاطره­مه. با همه دوست شدیم، با هم بازی کردیم، شادی کردیم. یعنی الان سه چهار ساله اومدم جمعیت دفاع، بهترین خاطره­مه. چون همه با من مهربونند و درس خوب می­خونم.

می­تونی راجع به جمعیت دفاع کمی صحبت کنی؟ چیست؟

- این یک پروژه­اس که تصمیم گرفتن خودشون برای بچه های مهاجر، فرق نمی­کنه چه افغانی چه پاکستانی یا بچه های کار ایرانی، کار کنند. یا از هر کشور دیگه­ای که اومدن این جا، بهشون کمک می­کنن. واسه شون مدرسه می­زارن، که درس بخونن. اونا می­گن هر بچه­ای باید درس بخونه. ما هم می­گیم هر بچه­ای باید درس بخونه. منم از همشون خواهش می­کنم، که این کارشونو ادامه بدن. این کارشون خیلی  خوبه، دستشونم درد نکنه. از همشونم خیلی ممنونم.

پرویز جان، این جمعیت کارهای آموزشی و بهداشتی هم می­کنه؟

- بله، کلاس­های آموزشی تئاتر و موسیقی دارن. و از نظر بهداشتی خودشون یک دکتر دارن می­آد دو ماه یک بار دندون­ها رو معاینه می­کنه. بهداشت رو هم ما همیشه رعایت می­کنیم. از همه نوع فعاله.

چه چیز جمعیت برات جالب­تره؟

- همین درس دادن به نظر من از همه جالب­تره.

 خوب تو دوست داری وقتی بزرگ بشی چه کاره بشی؟

- من دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل یکی از همین مردان جمعیت دفاع، مردم رو جمع کنم. بزرگ شدم برم کشور دیگه مثلا تو کشور خودمون، مهاجرها رو درس بدم.

حالا می­تونی بزرگ­ترین آرزویت رو برام بگی؟

- یکی که مخفیه، اما یکی دیگه اینه که اول سایه­ی پدر و مادر روی سرمون باشه. بعدش همه­ی مردمان مسلمان، مردانی که تو این دنیا هستن  و از ما حمایت می­کنن، سالم باشند.

 فقط مسلمان­ها؟

- نه دیگه، گفتم همه. فرق نمی­کنه.

(با خنده) پرویز جان، خدا بچه هاتو برات در آینده حفظ کنه.

- هه هه، خدا مال شما رو هم براتون نگه داره.

خب پرویز جان، من دیگه سئوالاتم رو کردم. حالا خودت میکروفون رو بگیر و هر چی دوست داری بگو.

- من از همون دوستتون که می­خواد این فیلم رو پخش کنه خیلی ممنونم و  بعد از همه­ی  دست اندرکارانی که به ما کمک کردن این فیلم رو ساختیم.

فیلم نه، مصاحبه!

- خب حالا دیگه (با خنده) مصاحبه. از آقای بنی هاشمی یزدی و بقیه که جمعیت دفاع رو ساختین تشکر می­کنم. خیلی دوسشون دارم.

ممنون پرویز جان.

 

* * *

من این مصاحبه رو برای یکی از دوستام می­خوام، که در خارج هست. می­خواهی در این مصاحبه شرکت کنی؟

- بله.

دوست داری خودت رو کامل معرفی کنی؟

- فاطمه رضایی.

زهرا جان می­شه بگی کجا متولد شدی؟ اوه ببخشید، من همیشه اسم تو را اشتباه می­گویم. فاطمه.

- افغانستان، دهاتش.

کجا، مثلا کابل بوده؟

- نه، دهاتش. نزدیک کابل.

خوب عزیز تو یادت هست، که چرا خانوادت مهاجرت کردند؟

- به خاطر جنگ و نبود کار .

 چند ساله که آمدی ایران؟

- حدودا ده ساله.

چند سالت هست، من یادم رفت این را بپرسم؟

- من هجده سالم هست.

شناسنامه یا کارت تردد داری؟

- نه، شناسنامه ندارم. کارت تردد داشتم تحویل دادیم. چون می­خواستیم بریم افغانستان.

 باید برید افعانستان؟ مُهلت بهتان دادند؟

- نه خودمان می­خواستیم برویم. اما نشد، گفتند نیایید.

کی گفت؟

- فامیل­هایمان. ما زنگ زدیم، گفتند اوضاع خوب نیست، کار نیست، مسکن نیست.

- حالا چکار می­کنید؟ کارت را هم که پس داده­اید؟

- نمی­دانم، باید برویم و امکانات هم نداریم.

تا حالا شده کار بکنی؟

- بله، کار خانگی.

یعنی  کمک خانواده؟

- بله. دوزندگی مانتو.

الان هم کار می­کنی؟

- نه. کم.

 کار کمه یا این که خودت نمی­خواهی؟

- کار کم هست.

ببینم مدرسه رفتی؟

- بله.

چه جور مدرسه هایی بوده؟

- دولتی بوده، غیر دولتی هم بوده.

خب دولتی­هاش کجا بودند و چه جور؟ غیر دولتی­ها چطور بودن؟

- مدرسه­ی افعانی بوده.

آهان، یعنی خودگردان بوده برای مهاجرین؟

- بله.

چند سال اون جا رفتی؟

- یک سال

کدام سال رو؟ سال چندم درسی­ات بوده؟

- چهارم ابتدایی.

بعد دولتی، چه مدرسه­ی دولتی هم رفتی؟

- دولتی رو پولی رفتم.

چند سالش رو، از یکم؟

- بله، یکم تا سوم رفتم.

بقیه­ش چی؟ بقیه مدرسه نرفتی؟

- نه.

الان چی؟

- الان پنجمم.

خب، کجا مدرسه رفتی؟

- مدرسه­ی جمعیت دفاع.

آهان، عضو مدرسه­ی جمعیت دفاع هستی. بسیار عالی. چرا مدرسه­ی دولتی رو ادامه ندادی فاطمه. می­تونی بگی؟

- اون جا پولش زیاد بود.

آهان، به خاطر پول. شهریه می­گیرن؟

- بله.

بعد یک کم هم سخت می­گیرن برای کودکان مهاجر، درسته؟

- بله.

دیگه مشکل دیگه­ای نداشتی؟

- چرا.

چی بود؟

- مثلا هزینه­ی دفتر و کاغذ.

برخوردشون چطور بود با بچه های مهاجر؟

- بعضی­هاشون خوب بود، بعضی­هام خوششون نمی­آمد.

بچه ها چی؟ هم کلاسی­ها؟

- بچه ها خوب بودن.

حالا من یک سئوال دیگه دارم. دوست داری به افغانستان برگردی؟

- بله، دوست دارم.

یعنی همین طوری اگر بهت بگن برو، می­ری؟ مشکل نداری؟

- نه،  در صورتی که امکانات داشته باشم برمی­گردم.

چه امکاناتی؟

- مثل تحصیل، مثل خونه، آسایش و رفاه.

درسته می­خواهی در ایران زندگی کنی؟

- بله.

ایران خوبه؟

- خوبه، اما..

با این وجود که الان مشکلاتی داری، باز هم دوست داری بمانی؟

- دوست دارم بمونم، اما یک کم مشکلمون حل بشه. الان مشکل داریم.

می­شه یک کم از مشکلات بگی؟ به چه مسایل و مشکلاتی برخورد کردی این جا؟

- مشکل مالی، کار، خونه، تحصیل.

حقوق اجتماعی داری؟ یعنی شما می­توانی مثل یک شهروند زندگی کنی این جا؟

- نه.

شما امکانات تفریحی داری؟

- نه.

مثلا امکانات بازی و این چیزها را داشتی، تا این جا که رسیدی؟

- نه.

از دخترای هم سن و سال، آن­هایی که می­شناسی مثل خواهر دوستات، خواهرای دوستات، آن­ها چی؟ آن­ها وضع­شان خوب است؟

- نه بیش­ترشان مشکل دارند.

چه مشکلی؟

- مشکل مالی دارند.

یک سئوال دارم. تو اگر روزی مسئول کشور یا یک ارگان  دولتی شوی، فرق نمی­کند این جا یا افغانستان، اولین کاری که می­کنی چیست؟

- اولین کاری که می­کنم، امکانات تحصیل را برای بچه ها فراهم می­کنم.

آفرین! نمی­دانی چقدر خوشحال شدم از جوابت. فکر می­کردم این جواب را بدهی. خب، حالا یک سئوال این جوری بکنم. تو بدترین خاطره­ات از دورانی که در ایران هستی، چیست؟

- بدترین خاطره­ام این هست، که تو مدرسه راه نمی­دادن. امکان اینو نداشتیم، که به مدرسه برویم.

بهترین خاطره­ات؟

- مدرسه رفتن.

این بهترین خاطره­ات بوده؟ چقدر جالب. خب، حالا این آخرین سئوال را می­پرسم. هر چی که دوست داری می­توانی بیش­تر بگویی. تو بزرگ­ترین آرزوت چیه؟ بزرگ­ترین آرزویی که برای خودت داری چی هست؟

- آرزویی گه برای خودم دارم، درس بخونم.

تا کجا؟

- دانشگاه برم.

دوست داری چه کاره بشی؟

- معلم.

آخی، آفرین، مرسی.

فاطمه جان من سئوالاتم تمام شد. حالا هر چی را که خودت دوست داری بگو. هر چی که فکر می­کنی مهم هست. به خصوص که این مصاحبه ممکن هست پخش شود.

- من دوست دارم افغانستان ساخته بشه برگردم.

همین؟

- بله.

خیلی ممنون، که در مصاحبه شرکت کردی.

- خواهش می­کنم.

 

منبع: «داروگ»، کودکان، شماره­ی نوزده