دیداری از انجمن حمایت از كودكان كار در خیابان مولوی؛
كودكان هزاره نان
احمد جلالی فراهانی
ساعت از پنج عصر گذشته
و باربرها، ناتوان و رنجور، كودكی كرده و نكرده، تا خورده پشت گاری دستیهایشان، در
حضور مخفی بازار، تكثیر می شوند. میانشان غریبه هم هست. چند تایی افغانی بی پروا كه
قانون رفتن را زیر پا گذاشتهاند. میانشان كودكان فراموش شدهای هست كه زیر عبور
جمعیت، چكه چكه از كودكی تهی می شوند. ساعت از پنج عصر گذشته و مرداد، زیر كلافگی
آفتاب و خیابان عرق می ریزد. جایی كه من هستم، تابستان قطره قطره، از گونههای تب
كرده آدمها فرو می ریزد.
خیابان مولوی، باغ فردوس، خیابان شهید رییس عبداللهی، كوچه شهید احمد افتخاریان...
هنوز مانده تا بن بست دوم و من به
«ستایش» فكر میكنم. نوزاد تازه آمدهای كه هرگز
نخواهمش دید. به
«ستایش» فكر می كنم و پدر هفده سالهاش محمد. به
«ستایش» و تمام
آنها كه فرزندان
«فرصت گریز هزاره ناناند.» هنوز مانده تا برسم و من به
«ستایش»
فكر میكنم و عقربه قرمز رنگ تابستان كه پشت چراغ قرمز مولوی قفل شده است.
وقتی پیش ما آمد فقط سیزده سالش بود.
صدای قاسم حسنی مرا به كوچه افتخاریان باز میگرداند. حالا دیگر محمد رفته و ما
در مقابل دومین بن بست این كوچه باریك ایستادهایم. بر سر در ورودی بن بست تابلویی
نصب شده كه بر آن نوشته شده «انجمن حمایت از كودكان كار»، انجمنی كه قاسم حسنی عضو
هیات مدیرهاش است. قاسم حسنی را در این كوچه خیلیها می شناسند. از همان ابتدای
ورودمان به این كوچه باریك و قدیمی مجبور است با همه احوالپرسی كند. می گوید : «روز
اولی كه به این جا آمدیم خیلی تحویلمان نمی گرفتند و اهالی اعتماد چندانی به ما
نداشتند. تا این كه در
یك اتفاق جالب چهار كودك كارگری را كه با
یك دیگر سر همین
چهار راه مولوی دعوا می كردند به انجمن دعوت كردیم. آنها باورشان نمیشد كه چنین
مكانی برای آنها در نظر گرفته شده است. وقتی قلم دستشان دادیم تا نقاشی كنند حتی
نمی دانستند قلم را چطور باید در دست بگیرند.» حالا اما
یكی از همان چهار كودك صاحب
فرزندی شده است كه نامش را <ستایش> گذاشته است.
پایان بن بست دوم خیابان افتخاریان حیاط كوچكی هست كه گریزگاه كودكان كار از
واقعیات خشن اجتماعی است كه در آن استثمار می شوند. حیاط كهنه و فرتوتی كه به
اندازه تمام كودكیهای فراموش شده شان برای آنها قیمت دارد و می توانند چند ساعتی
هر چند كوتاه از عمر كودكی شان را در آن بیابند. میانه همین حیاط كوچك است كه با
زهرا بناساز آشنا می شوم. مدیر عامل انجمن كه روانشناسی خوانده است و مدتهاست كه با
كودكان خیابانی و كار سر و كله میزند. در بروشوری كه به دستم می دهند، درباره این
انجمن چنین آمده است: «انجمن حمایت از كودكان كار» در دهم مرداد 1381 به عنوان
یك
نهاد مردمی، غیردولتی و غیرانتفاعی با شماره 14607 به ثبت رسمی وزارت كشور رسیده
است. هدف این انجمن، حمایت از كودكان كار و خیابان و كودكان در معرض آسیب و تلاش در
راستای تحقق مفاد پیمان نامه جهانی حقوق كودك و قوانین جمهوری اسلامی ایران در
ارتباط با حقوق كودكان است.» زهرا بناساز كودكان كار را چنین تعریف می كند :
«كودكان كار شامل كودكانی است كه پیش از رسیدن به سن قانونی كار، ناگزیر وارد بازار
كار میشوند و درآمد خانواده وابسته به كار آنان است.» او همراه قاسم حسنی معتقدند
كه» «كار زودرس مانع رشد طبیعی در عرصه اجتماعی، روانی و حتی جسمانی آنها شده و
باعث محرومیت كودك از آموزش و بازی میشود.» گرچه بسیاری از روانشناسان معتقدند كه
شركت كودكان یا نوجوانان در فعالیتهایی كه بر سلامت
یا رشد شخصیتی یا بر تحصیل
كودك تاثیر منفی نمیگذارد، به طور كلی مثبت تلقی میشود و این فعالیتها به كودك
مهارت نگرش و تجربه میدهد تا خود را به عنوان
یك فرد فعال و مفید در اجتماع و در
بزرگسالی آماده كند، اما نباید فراموش كرد كه منظور از كار كودك آن نوع كاری است كه
مانع تحصیل و برخورداری از سیر امكانات اولیه رشد فردی و اجتماعی او شود و معمولا
با بهره كشی همراه است.
آمارهای غیر واقعی
تاكنون هفتصد كودك عمدتا شاغل در محدوده خیابان <مولوی> تحت پوشش این انجمن
قرار داشتهاند كه از این تعداد در حال حاضر سیصد و هفتاد نفر از خدمات انجمن بهره
می برند. این آمار در مقابل خیل عظیم كودكان كار گرچه رقمی ناچیز است اما تلاش
دستاندركاران این انجمن درخور تقدیر است. زهرا بناساز درباره آمار واقعی كودكان
كار و خیابان در تهران و حتی ایران می گوید: «در حال حاضر هیچ گونه آماری از این
كودكان وجود ندارد. چرا كه اصلا در این باره تاكنون سرشماری درست و اصولی صورت
نگرفته است. جاهایی هم كه آمار می دهند آمارهایشان غیر واقعی است.چون روی این موضوع
اصلا كار نشده است. البته هر از چند گاهی طرح ساماندهی كودكان كار و خیابان از سوی
سازمانهای متولی عنوان و اعلام میشود، اما در این مورد كار اساسی صورت نگرفته
است.»
گرچه مطابق آخرین آمار ارائه شده از سوی سازمانهای ذیربط تاكنون وجود بیش از بیست
هزار نفر كودك كار در تهران تایید شده است، اما هنوز آمار و اطلاعات واقعی و مستندی
در این باره در دست نیست. با این همه مطابق برآوردهایی كه از سوی سازمانهای جهانی
انجام شده و از جمله در آمار تخمینی سازمان جهانی كار در سال 1995 آمده است كه بیش
از 4471 درصد كودكان بین ده تا چهارده سال در ایران از لحاظ اقتصادی فعال هستند. بر
اساس سرشماری سال 1375 بیش از چهار درصد جمعیت شاغل كشور را گروه سنی ده تا چهارده
سال تشكیل می دهند. بر اساس همین آمار جمعیت شاغل كشور 1445 میلیون نفر بوده است كه
چهار درصد آن در حدود ششصد هزار نفر میشود. من اما حواسم در این میانه نه در بین
آمار و ارقام كه پرت جای دیگریست. شعری كه به دیوار روبرویم قاب شده است:
یك، دو، سه...
می شماریم، تا علفهای سبز شده زیر پایمان
جای سنگریزههای زمین خاكی دروازه غار را بگیرد.
دوباره اما به اتاق مدیرعامل بازگشته ام و می شنوم كه كسی می گوید : «با این همه
اعتماد چندانی نمی توان به این آمارها كرد. چه مسلما جمعیت كنونی شاغل در كشور به
مراتب بیشتر از رقم عنوان شده در سال 1375 است. از طرف دیگر آمار رسمی كه از سوی
سازمانهای ذیربط تاكنون در مورد كودكان شاغل عنوان شده است حكایت از وجود بیش از
دویست و شصت هزار كودك زیر پانزده سال در كشور دارند. گرچه بررسیهای ارائه شده
آماری نشان می دهند كه سیصد و هشتاد هزار كودك ده تا چهارده ساله در سرار كشور كار
ثابت داشته و حدود سیصد و هفتاد هزار كودك در همین سنین نیز به عنوان كارگران فصلی
و موقت مشغول به كارند. به عبارت دقیق تر از دید سازمانهای رسمی بیش از هفتصد هزار
كودك در ایران گرفتار كار و استثمارند.»
یك، دو، سه...
می شماریم تا از تیرگی شب فاصله بگیریم و
نور كم سوی زمین خاكی مانع بازی كردن مان نباشد
باز هم به میانه حرفهای كسی پرتاب می شوم : «گرچه آمارهای واقعی چیز دیگری می
گویند. نباید فراموش كنیم كه طبق روال مرسوم در آمارگیریهای رایج، آمارهای رسمی
عموما از ضریب خطای بالایی رنج می برند. چنان که به عنوان مثال از مجموع دو میلیون
كارگر مشغول بكار در استان تهران (آمار مربوط به سه سال پیش است و آمار تازه ای در
این باره دردست نیست.) تنها پانصد هزار نفر مشمول حق بیمه هستند و مابقی بدلیل بیمه
نبودن مشمول نظارت وزارت كار نشدهاند. به این ترتیب اگر تنها ده درصد از
كارگاههای استان تهران هر كدام فقط
یك كارگر كودك یا نوجوان داشته باشند، حدود صد
و پنجاه هزار كودك و نوجوان كارگر تنها در كارگاهها مشغول به كارند كه تازه این
آمار هم مربوط به چند سال گذشته است و كودكانی كه در سطح خیابان كار می كنند را
دربر نمی گیرد.
زهرا بناساز در این باره با تاسف می گوید: «این ارقام بیشتر برآوردهای تقریبی است و
اصلا حقیقی نیست. ضمن این كه آمار دهندگان بیشتر بچههای خیابان را در نظر می گیرند
و در حالی كه دایره كودكان كار بسیار وسیع تر از این آمارهاست. به طوری كه بسیاری
از بچههایی كه در منازل و
یا كنج كارگاهها زندگی می كنند در این گونه آمارها اصلا
به حساب آورده نمی شوند.» نكته مهمی كه در این باره از سوی آمار دهندگان فراموش
میشود، میزان جمعیت كودكان در ایران است. طبق آخرین برآوردهای انجام شده از مجموع
جمعیت ایران در سال 79 (شش سال پیش) در حدود 3443 درصد زیر چهارده سال، 6111 درصد
بین چهارده تا شصت و چهار سال سن داشتهاند كه این میزان در سال گذشته به ترتیب
2669 درصد، 6882 درصد و 448 درصد رسیده است و با
یك حساب سرانگشتی می توان دریافت
كه چیزی در حدود دو میلیون نفر كودك زیر پانزده سال در ایران برای تامین مایحتاج
خانوادههایشان تن به استثمار میدهند.
حرف های زهرا بناساز را گوش می دهم و به شعری از شاملو كه زیر شیشه میزش چسبیده
خیره می شوم. غزلی در نتوانستن:
از دستهای گرم تو
كودكان توامان آغوش خویش
سخنها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد...
حرف های مدیر عامل انجمن حمایت از كودكان كار بار دیگر مرا به <مولوی> و حیاط كوچك
دومین بن بست كوچه شهید افتخاریان پرتاب می كند: «این آمارها بسیاری از كودكان كار
را نادیده می انگارد. بچههایی كه در خانه كار می كنند. بچههایی كه در كارگاههای
شناسایی نشده مشغولند. كارگاههایی كه وزارت كار اصلا هیچ ارتباطی با آنها ندارد.یا
كارگاههای خانگی اصلا توی دید سازمانهای ذیربط نیستند. در صورتی كه بچههای خیلی
زیادی در این منازل مشغول به كارند....» من نگاهم اما هنوز وامانده شعر شاملوست:
چشمه ساری است در دل و
آب شادی در كف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی كه تویی
قصهها می توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
گوشم به حرفهای زهرا بناساز است و نگاهم خیره به عكسی از كودكان شاد و خندانی كه
دستهایشان را رنگی كردهاند و بی رحمانه به دوربین و عكاس می خندند. «وظیفه كدام
سازمان است؟ كشف آمار واقعی كودكان كار!» سئوالی است كه از دهان من پرتاب میشود.
وقتی كه آفتاب در كمر شهر استوار مانده و گرما حیاط كوچك انجمن را احاطه كرده است،
پاسخ به این پرسش كمی دشوار است. چون به قول بنا ساز، مسوولیتها در این باره دائما
در حال واگذاری است. زمانی وزارت رفاه این مسوولیت را برعهده می گیرد و گاهی سازمان
بهزیستی مساله آسیب دیدگان اجتماعی را عهده دار میشود. پای وزارت كار هم در میان
است كه به نوعی همواره از قبول این معضل شانه خالی كرده است. دلیلشان هم این است:
«كودك چون اصلا نباید كار كند، پس مسوولیت كودكان كار بر عهده ما نیست.» با این همه
كشف آمار واقعی كودكان كار در این سرزمین هنوز متولی خاصی ندارد و هیچ سازمانی
مسوولیت كشف پاسخ این معما را بر عهده نمی گیرد. قاسم حسنی می گوید: «شاید اگر
یك
سازمان و نهادی پیدا می شد كه متولی امر كودك می گشت بار بزرگی از روی دوش
سازمانهای غیر دولتی چون ما برداشته می شد و اصلا این سازمان می توانست مرجعی باشد
برای تمركز طرحها و تصمیم گیریها درباره كودكان كار و خیابان و گرههای بسیاری از
پیش روی ما برداشته می شد.» حرف هایش منطقی است. چه
یكی از گرفتاریهای ان. جی. او.
هایی مثل این انجمن در بدو تاسیس كشف و شناسایی كودكان كار هر منطقه است كه به دلیل
مخالفت های پیدا و پنهان جامعه ممكن است تا مدتهای مدیدی بسیاری از این كودكان از
چشم مددكاران انجمن حمایت از كودكان كار و سایر انجمنهای مشابه آن مخفی بماند.
درباره وجود چنین سازمانی قاسم حسنی متذكر میشود كه عرصه فعالیت این انجمنها
بسیار وسیع و گسترده است و هر كدام از بخشهای كاری این انجمنها در ایران متولی
خودش را دارد. مثلا بخش آموزشش به وزارت آموزش و پرورش باز میگردد. بخش حمایتیاش
به تامین اجتماعی بر می گردد و بخش نظارتیاش به وزارت كار برمی گردد.
زهرا بناساز می گوید: «شناسایی كودكان كار، امر چندان دشواری نیست. چنان كه ما
خودمان طرحی را آماده كردیم و تقدیم كردیم به وزارت رفاه كه چند موضوع را در آن
مطرح كرده بودیم كه عبارت بودند از : مساله بیمه بچهها، تاسیس پایگاه توسط انجمن
در مراكز تجمع این كودكان، كه از این طریق می توانستیم تعداد زیادی از بچهها را
شناسایی كنیم و به مشكلات آنها رسیدگی كنیم و در نهایت بتوانیم به
یك برنامه ریزی
برسیم برای این كه این بچهها آموزش ببینند و حمایت شوند. ولی متاسفانه هنوز از
دوستان ما در وزارت رفاه جوابی به دستمان نرسیده است. گرچه هم چنان به پاسخ گویی
این عزیزان امیدواریم.» او معتقد است كه شناسایی كودكان كار، امر چندان دشواری
نیست: «چون این بچهها محرومیتهای زیادی را كشیدهاند خودشان به ما مراجعه می
كنند. ما اگر می توانستیم در پاركها و ترمینالها پایگاهی را می زدیم و
یك سری
برنامههای مددكاری و آموزشی در این پایگاهها اجرا می كردیم، قطع به
یقین بچهها
به ما مراجعه می كردند. چون ما نگاه پلیسی به این بچهها نداریم. ما نگاهمان به این
بچهها نگاه به مجرم نیست. این كودك را بزور نمی خواهیم بیاوریم و زیر پوشش خودمان
قرار بدهیم.» قاسم حسنی در این باره می گوید : «اگر خاطرتان باشد ان. جی. او. ها
نشستهای مشتركی داشتند با شورای شهر ما. در این جلسات طرحی را به دوستانمان در
شورا ارائه كردیم كه در آن پیش بینی كرده بودیم كه در مناطق مختلف مراكزی بوجود
بیاید كه همكاری تمام ارگانهای هر محله را با خود داشته باشد. كلانتری محل، مدرسه
محل، مركز درمانی محل، اینها همه با هم همكاری داشته باشند در رفع مشكلات محله.
اولین جایی هم دست گذاشتیم برای اجرای طرح منطقه پاكدشت بود. ولی این طرح هم
ماههاست كه در دست شورای شهر باقی مانده پاسخی به ما دربارهاش داده نشده است.»
حرف از پاكدشت كه میشود عقربههای ذهنم در عقب گردی به سرعت نور مرا به زمستان سال
1382 میبرند. آنجا كه <محمد بیجه> آراسته تر از دیوی است كه تصویرش كرده ایم. هم
او كه مودبانه در پاسخ قاضی میگوید : «وقتی می كشتمشان،
یاد یازده سالگی خودم
بودم.» این صدای <بیجه> است كه گودالی در استخوان و ذهن من حفر می كند. بیجه و
پاهای آویزانش بر بلندای دار كه در برابر همهمه جمعیت تلو تلو می خورند و تمام
آمارها را به بازی می سپارند.
یاد جوانی كه پیش از اعدام به طرف او حمله ور میشود
و چاقویی در كمر اعدامی فرو میكند و مراسمی كه بی هیچ ترحمی به پایان میرسد.
بازوی بلند جرثقیل در زاویه ای شصت درجه با خورشی عقربه نازك قرمز رنگ ساعتی را می
ماند. عقربه نازك قرمز رنگ ثانیه شماری كه وقعی به این چیزها نمی گذارد. او همچنان
دنبال اعداد می رود تا از آمار و ارقام عقب نمانده باشد. یازده، دوازده، و دوباره
از اول. یك، دو، سه...
تا به اتاق كوچك مدیر عامل انجمن بازگردم، خورشید از تخته بند آسمان فرو افتاده و
وقت وقت رفتن است.
یادم می آید كه در انجمن حمایت از كودكان كار هستم و درباره
فعالیتهای این انجمن سئوالی پرسیده ام. زهرا بناساز است انگار كه سئوالم را پاسخ
می گوید: «بیش از دویست عضو در فعالیتهای مختلف انجمن حمایت از كودكان كار فعالند.
بیش از هفتصد كودك را تاكنون تحت پوشش خودمان قرار داده ایم كه از این تعداد تقریبا
سیصد و سی نفرشان به دلیل آن كه مهاجر بودهاند انجمن را ترك كردهاند. برخی از
آنها هم البته چون افغانی بودهاند مجبور به ترك انجمن شدهاند. در حال حاضر سیصد و
هفتاد كودك شش ساله تا سیزده ساله تحت حمایت این انجمن هستند كه از البته ظرفیت
حمایت انجمن چهارصد نفر است كه به چهارصد و بیست نفر هم رسیده است. البته در موارد
حمایتی ما هیچ محدودیت سنی نداریم و حتی كودكان شش ماهه را هم تحت پوشش قرار می
دهیم. در مورد فعایتهای آموزشی در هر دوره تعدادی از معلمان محترم هستند كه با ما
همكاری دائم دارند و در حال حاضر انجمن برگزار كننده سیزده كلاس درس است كه از اول
ابتدایی تا اول راهنمایی است كه به شیوه نهضت سواد آموزی برگزار میشود.
یك كلاس
پیش دبستانی هم داریم و علاوه بر سیزده معلمی كه ذكر كردم، هشت نفر كادر ثابت هم
داریم كه مسوولیت بخشهای مختلف را عهده دار هستند.» هزینه سرانه حمایت از این
كودكان برای انجمن نزدیك به شش هزار تومان در ماه است كه به این ترتیب ماهانه این
انجمن چیزی در حدود دو میلیون و پانصد هزار تومان صرف كودكان تحت پوشش خود می كند
كه بخش عمده این هزینهها از طریق كمكهای مردمی تامین میشود. اگر كسی میل كمك به
این انجمن را داشته باشد می تواند با شماره تلفن 9- 5576687 تماس بگیرد.
وقت رفتن است و خورشید غروبش را به آسمان دوخته و رفته. با این همه تابستان هنوز
پشت چراغ قرمز قفل شده مولوی تنوره می كشد. زهرا بنا ساز خیلی دوست ندارد كه راجع
به مشكلات پیش روی انجمن حرف بزند و بیشتر درباره آینده صحبت می كند. میگوید: «این
جا عمدهترین مساله كمبود فضای كاریمان است.» او دفتر مددكاریشان را كه
یك باریكه
راه است نشانم می دهد و می گوید: «در همین باریكه بیش از بیست نفر نیرو با مراجعات
متعددی كه در طول هفته داریم فعالیت میكند.» وقت رفتن توجهم به چادر كوچكی جلب
میشود. بنا ساز میگوید: «این چادر اتاق بازی بچههای پیش دبستانی مان است.»
راه افتاده ام كه بروم و بیخودی
یاد <محمد بیجه> افتادهام و كلامی در ذهنم دایره
گرفته و می رقصد. فراموش نمیكنم كه محمد بیجه كودك كار بود. وقتی مهاجرت میكند
كسی نمی فهمد. ناچار میشود كه در سن هشت سالگی سر كار برود و در آنجا مورد تعدی
قرار می گیرد و هیچ كس نمی فهمد. زمانی كه تبدیل به فاجعه میشود و خودش و بیست و
شش نفر دیگر را قربانی می كند تازه جامعه متوجه او میشود و البته باز فراموش
میشود و همین جامعه معلوم نیست كه چه تعداد بیجه تولید كرده كه در همین شهر نفس
میكشند و ریههایشان را پر از دود و سیاهی میكنند. بیجهها نفس می كشند و می
بالند و با نفرت از كنار ما می گذرند و ما نمیبینیمشان. دوباره در كوچه شهید
افتخاریان هستم و چهارراه مولوی. زنی مسن و تكیده آن سوی چهارراه نوشابه میفروشد و
نگاهش بر ذهنم سنگینی میكند. تابستان هنوز پشت چراغ قرمز قفل شده است و شهر رو به
خاموشی گذاشته و چراغ مغازهها رفته رفته روشن تر میشود. كودكی افغانی دستش را
درون تاكسی لكنته ای می كند كه راننده پیرش بجای بازنشستگی از ترافیك سنگین می
نالد. نگاه كودك آواره افغان در ذهنم بالا و پائین میشود و من به شعری میاندیشم
كه علیرضا عسگری گفته است:
مجوز اقامت ندارد گل محمد جان
حقوق مستمری اش
كودكی است كه كفشهای مرا واكس میزند
و كودكی كه خشت میزند در كوره پز خانه
بیمه ی عمرش
تا لحظههای آخر
بیل و كلنگ است و آجر و سیمان.
بالای داربست
بالای آبروی تهران مدرن
آبروی بشریت می ریزد از سر و صورتش
عرق، عرق
چكه، چكه
كابل و مزار توی مغزش جیغ می كشند
و دنیای دور سرش می چرخد
بالای داربست.
مجوز اقامت را رها كنید
برای گل محمد جان
بیل و كلنگی غیر قانونی
و مجوز كفن و دفن
پیدا كنید!
منبع: «روزنا»، وب سایت اطلاع رسانی «اعتماد ملی»، www.roozna.com