گفتوگو با ابراهیم (کودک کار در اصفهان)
زهره روحی
(بعد از هماهنگ کردن با متصدی فروشگاه پوشاک) روحی: سلام ، خسته نباشی. اشکالی ندارد با شما مصاحبه کنم؟
(جارچی فروشگاه پوشاک): یعنی چی!؟
روحی: یعنی این که دلم میخواهد با شما آقاپسر کمی حرف بزنم، آیا از نظرت اشکالی ندارد؟
(جارچی فروشگاه): نه! چی میخواهی بپرسی؟
روحی: اول از همه ممکن است خودت را معرفی کنی.
(جارچی فروشگاه) : یعنی چی جوری!؟
روحی: یعنی لطفا بگو اسمت چیه، چند سال داری، اهل کجایی و در این فرشگاه کارت چیه؟
(جارچی فروشگاه): اسمم ابراهیم…، اهل زاهدانم و ده سالمه. کارم این جا اینه، لباس فروشی.
روحی: ابراهیم جان گفتی کارت چیه؟
ابراهیم: اینه دیگه، لباس میفروشم.
روحی: خودت که نمیفروشی، میفروشی؟
ابراهیم: نه ، ولی این جا میشینم (اشاره به صندلی که روی آن نشسته)، بعد به مردم میگم که بیان لباس بخرند.
روحی: میشه همان طور که به مردم میگی، یک بار دیگر هم بگویی تا من صدایت را ضبط کنم.
ابراهیم (با همان لحنِ به اصطلاح مشتری جمع کنی که روزهای گذشته توجهام را جلب کرده بود، با لهجهی غلیظی که برایم ناآشناست، با فریاد میگوید: تی شرت مردانه سه تومن، تی شرت زنانه سه تومان، حراجه بیا بخر…
روحی: قیمت همهی لباسها رو میدونی؟
ابراهیم: بله ، همه رو میدونم. (به تعدادی از شلوارهای لیِ به پای مانکنهای جلوی فروشگاه اشاره میکند) این شلوار لی پانزده، اون هجده؛ پانزده و پانزده، اون هم ده تومنه.
روحی : آیا میدونی جنسهای مغازه را از کجا میآوروند؟
ابراهیم: بله، همه را از تهران میآورند.
روحی: با خانوادهات آمدهای اصفهان؟
ابراهیم: بله .
روحی: چه شد که به این جا آمدید؟
ابراهیم: مادرم گفته که زاهدان کار نیست بیاییم اصفهان. واسه همین اومدیم این جا که کار کنیم.
روحی: این فروشگاهی که در آن کار میکنی مال کیه؟ صاحبش آشنای شماست؟
ابراهیم (کمی فکر میکند): این فروشگاه!؟ فروشگاهِ داییمه.
روحی : چند وقته که این جا کار میکنی؟
ابراهیم: چهار ، پنج ماهه.
روحی: قبل از آن باز هم کار میکردی؟
ابراهیم: بله، قبلا توی ساختمان، گچ کاری و سیمان کاری میکردم.
روحی: کجا؟ همین اصفهان؟
ابراهیم: بله، همین جا.
روحی : مزدی که این جا میگیری، چقدر است؟
ابراهیم: ماهانه یا روزانه؟
روحی: فرقی نمیکنه، روزانه بگو.
ابراهیم: روزی دو تومن.
روحی: روزی چند ساعت کار میکنی؟
ابراهیم: از صبح ساعت نُه میآم تا یک و نیم، بعد ناهار میرم خونه، دوباره ساعت چهار میآم تا ده و نیم شب.
روحی: مگر خونهت نزدیکه؟
ابراهیم: بله ، همین نزدیکی ست، دنارته. (دنارت)
روحی: کارت خستهات نمیکنه. آخر چند باری که دیدمت همین طور روی این صندلی نشستهای و مدام قیمت لباسها رو تکرار میکنی .
ابراهیم: نه ، خسته نمیشم. این کار را دوست دارم .
روحی: چه چیز آن را دوست داری؟
ابراهیم: خب خوبه دیگه، مردم رو نگاه میکنم. خوبه دیگه…
روحی : چند تا برادر و خواهر داری؟
ابراهیم: ما پنج تا خواهر داریم با سه تا برادر، با یه بابا و یه مادر؛
روحی : خواهر و برادرهایت چند سالشان است؟ همگی کار میکنند؟
ابراهیم: یک خواهر دارم که اندازهی خودمه، دوازه، سیزده سالشه، یکی کوچکتره، هفت سالشه، با خواهر بزرگم بیست و پنج سالشه، با یکی دیگه که پنجشنبه قراره عروسی بکنه. برادرام یکیشون سربازه ، دو تای دیگه هم کار میکنند. ساختمان میسازند.
روحی: خواهرهایت هم کار میکنند؟
ابراهیم: نه، توی خونهاند.
روحی: قبلا گفته بودی که خودت هم مدتی کارگر ساختمان بودی، کدام کار را بیشتر دوست داری؟
ابراهیم: ساختمان رو. بگم چرا؟ واسه این که یه گچ و یا یه سیمانو این جوری میکشم (با دست ادای حرکت ماله کشیدن را در میآورد)، بعد میرم خونه.
روحی: چند ساعت کار میکردی؟ چقدر مزد میگرفتی؟
ابراهیم: ساختمان نزدیک خونهمون بود. یک ساعت کار میکردم، یک ساعت میرفتم خونه، بعدم روزی دهتومن میگرفتم.
روحی: کارفرما، اجازه میداد که توی ساختمان کار کنی؟
ابراهیم: بله، بابامم توی همان ساختمان کار میکنه.
روحی: میشه بگی شغل پدرت چیه؟
ابراهیم: بابام؟! اونم توی ساختمان کار میکنه. توی همون دنارت نزدیک خونهمون سر یه ساختمانیه.
روحی: دلت میخواهد درس بخوانی؟
ابراهیم: بله ولی توی کارتم لباسم «زاهدانیه»، نمیشه برم مدرسه.
روحی: متوجه نمیشم منظورت چیه، میشه بیشتر توضیح بدهی؟
ابراهیم: لباسم توی کارت مدرسه، «زاهدانیه». اما لباس این جا «ایرانیه»، فرق میکنه. نمیخوره به این جا. حالا بابام گفته که میریم با لباس ایرانی عکس میگیریم.
روحی: خودت دلت میخواهد بروی مدرسه؟
ابراهیم: بله دلم میخواد. حالا بابام میره صحبت میکنه تا برم مدرسه.
روحی: چند کلاس درس خواندهای؟
ابراهیم: من؟ پنج کلاس!
روحی: ابراهیم جان، شما که گفتی ده سالته، امسال هم که درس نخواندهای!
ابراهیم: بله، ولی کلاس پنجمم!
روحی: مادرت چی، آیا او هم شاغل است؟
ابراهیم: مادرم؟! او توی خونه کار میکنه. لباسها رو میشوره و جمع میکنه و این کارها.
روحی: چند وقت است که به اصفهان آمدهاید؟ دلت برای زاهدان تنگ نشده؟
ابراهیم: یه چند وقتی میشه. اصفهان رو دوست دارم.
روحی: پدرت بیمه است؟
ابراهیم: نه!
روحی: هیچ کدوم از اعضای خانواده بیمه نیستند؟
ابراهیم : نه!
روحی: خونهتان اجارهای است؟
ابراهیم: نه! خونه از خودمون داریم.
روحی: به فوتبال علاقه داری؟ خودت بازی میکنی؟
ابراهیم: بله خیلی. تیم سپاهان و استقلال رو دوست دارم. فرهاد مجیدی (کاپیتان تیم استقلال) رو خیلی دوست دارم. چون خوب بازی می کنه و همه اش هم گل میزنه.
روحی: چه فیلمهایی دوست داری؟
ابراهیم: موش و گربه و پلنگ صورتی
روحی: چه آرزویی داری؟ دلت میخواهد وقتی بزرگ شدی چه کار بشی؟
ابراهیم: آرزوم؟! دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم، رئیس سربازها بشم.
روحی: ابراهیم جان، مدتهاست از این جا رد میشم و تو رو روی این صندلی میبینم که مدام به مردم میگی بیان لباس بخرند. حالا میخواهم بدونم، «مردم» رو چه جوری میبینی؟
ابراهیم (با سادگی تمام): «مردم»رو!؟ این جوری، با دو تا چشمام میبینم.
روحی: ممنونم که اجازه دادی باهات حرف بزنم. دارم صدایت را ضبط میکنم، چیزی هست که بخواهی بگی؟
ابراهیم: یک چیزی هست. برادرم توی زاهدان، قلبش گرفته مرده. کوچیک بوده. مادرم برام گفته. یک خواهر هم داشتم که بزرگ بوده از ساختمون افتاده مرده.
اصفهان ـ مهر۱۳۹۰
* * *
پس از مصاحبه: شب گذشته (ششم آذر ۱۳۹۰)، به فروشگاه پوشاکی که ابراهیم در آن کار میکرد، سری زدم تا به او بگویم قرار است از مصاحبهاش استفاده کنم. خبری از وی نبود. از متصدی فروشگاه که جوان خوشرو و مودبی بود، سراغش را گرفتم. گفت: ابراهیم دیگر در این جا کار نمیکند. ظاهرا دلیلش سرد شدن هوا بود. باری، ضمن گفتوگو متوجه شدم که صاحب فروشگاه، هیچ نسبتی با ابراهیم ندارد. ضمن آن که وی «افغانی» بوده و به دلیل نداشن «برگه» (مجوز قانونی) مجبور به دروغ گفتن شده است.
منبع: «انسان شناسی و فرهنگ»