شاعر کارتن­ها!

 

گزارشگر و تهیه کننده: گیتا صالحی

 

من کودکی هستم که در بازار مولوی کار می­کنم. کار خیلی خوبی ندارم. کار من کارتن جمع کردن از بازار است. من در بازار می­روم و کار می­کنم. یک گونی در پشت می­گیرم و راهی بازار می­شوم. در بازار تکه تکه کارتن را جمع می­کنم، تا گونی پُر شود. بعد هم وقتی گونی پُر شد، آن را به مغازه­ی خریدار می­برم، تا بفروشم. وقتی آن را فروختم به خانه برمی­گردم و پولم را به مادرم می­دهم، تا او برای ما نان و میوه بخرد. و بعد باز هم به بازار می­روم، تا باز هم کار کنم. از صبح تا شب این کار من است. کار خیلی راحتی است، اما بعضی مردم همیشه حرف­هایی درباره­ی ما می­زنند و ما را کودکان خیابان صدا می­زنند. اما ما چاره نداریم. چکار کنیم؟

مدرسه­ی ایرانی هم ما را قبول نمی­کند، تا در آن جا مشغول درس خواندن باشیم. چون نه من شناسنامه دارم و نه پدر و مادرم.

تا این که یک روز یکی از دوستانم به من گفت، چرا درس نمی­خوانی؟ من گفتم کجا درس بخوانم؟

دوستم به من گفت، در یکی از کوچه های طرف پارک خزانه، چند تا از معلمان افغانی هستند که درس می­دهند. من خیلی خوشحال شدم و با سرعت این خبر را به برادرانم دادم و گفتم ما می­توانیم حالا هم کارکنیم و هم درس بخوانیم. آن­ها گفتند چطوری؟ من برایشان توضیح دادم و آن­ها خوشحال شدند. ما از آن پس تا کلاس سوم توانستیم درس بخوانیم و بعد از چند سال که هم درس خواندیم و هم کار کردیم، باز هم دوستم به ما گفت، دیگر به آن مدرسه نروید. بیایید با من در یک انجمن درس بخوانید. گفتم چرا؟ گفت، چون در انجمن از شما پول برای درس خواندن نمی­گیرند.

ما خوشحال شدیم و به «انجمن حمایت از کودکان کار» آمدیم. امتحان دادیم و کلاس چهارم قبول شدیم و تا کلاس پنجم با برادرانم درس می­خواندیم. وقتی کلاس پنجم را تمام کردیم برادرانم دیگر به انجمن نیامدند، چون بزرگ بودند و من حالا کلاس اول راهنمایی هستم و صبح­ها ساعت شش تا دوازده در بازار کارتن و پلاستیک پاره جمع می­کنم و بعد از آن سر کلاس می­آیم.

 

ما کودکان کاریم

کار فراوان داریم

کار می­کنیم همه جا

مثل همه­ی بچه ها

کار می­کنیم مثل یک مورچه

در همه جا و هر کوچه

الا ای خدا جان چاره نداریم

کاری به جز این کار نداریم

 

«شاعرکوچک»، شیریالی زلمی، سیزده ساله (کودک کار افغان، ساکن تهران)

 

* * *

 

نیتا صدیقی سیزده ساله است و زمانی که چهار سالش بود همراه خانواده­اش از افغانستان به ایران آمد.

می­گوید: «من کارتن جمع می­کردم. آدامس و بیسکوییت هم می­فروختم. پدرم الان توی بازار چرخ کشی (باربری) می­کند. برادر بزرگ­ترم هم توی کارگاه شیشه بری کار می­کند.

اولین بار یک شب ماه رمضان، هفت یا هشت سالم بود که رفتم آدامس فروشی. از دوازده ظهر تا نه شب کار می­کردیم. من و خواهرم و چند تا از بچه های دیگر. ساعت­های سه تا چهار که زیاد مشتری نبود، یک تکه نان با پنیر یا کالباس می­خریدیم و می­خوردیم. بیش­تر توی خیابان مولوی بودیم، مثلا میدان قیام، سرچشمه، میدان اعدام، بیش­تر خیابان­های اطراف خانه مان بودیم.

آدامس­ها را از مغازه بسته­ای هزار و ششصد تومان می­خریدیم، که چهارصد تومان برایمان سود داشت. من و خواهرم پول­هایمان را به مادرم می­دادیم. او از این پول­ها، مقداری­اش را برای من و خواهرم لباس و وسایل مورد نیاز می­خرید و بقیه­اش را هم خرج خانه می­کرد.

اوایل بیش­تر با پدرم توی بازار کارتن جمع می­کردم. کارتن­ها را به یک گاراژ در خیابان مولوی می­فروختیم. یک روزهمه­ی کارتن­ها را جمع کردم و توی گونی گذاشتم، با طناب بستم و روی آن نشستم که احساس کردم کسی از پشت گونی را می­کشد. برگشتم و دیدم ماموران شهرداری بودند. آن­ها گونی را می­کشیدند که ببرند و من هم می­کشیدم و نمی­گذاشتم که ببرند، که ناگهان یکی از آن­ها چک زد به صورتم!

من فکر می­کنم او حق نداشت این کار را بکند. ما کارتن­ها را به شهرداری نمی­فروختیم، چون ضرر می­کردیم. برای همین هم هر جا که ما را می­دیدند، کارتن­هایمان را جمع می­کردند.

اما بعد که بزرگ­تر شدم دیگر در خیابان کار نمی­کردم. با مادرم در خانه کار می­کردیم. من از نه صبح تا نه شب کار می­کردم. مثلا گُل می­ساختیم. آقایی به اسم ممد گلی برایمان گُل می­آورد و ما باید آن­ها را سر هم می­کردیم. بابت هر دسته­ی بیست و شش تایی دویست تومان به ما می­داد و یا گاهی در خانه قند می­شکستیم که بابت هر گونی صد کیلویی هزار تومان به ما می­دادند.»

اما آنیتا و صدها کودک با استعداد و پر تلاش مانند او یا به علت مشکلات مالی و یا نداشتن کارت اقامت نمی­توانند به مدارس ما بروند و از تحصیل محروم هستند و تنها موسسات غیردولتی پذیرای این کودکان هستند.

«حالا چهار سال است، که به "انجمن حمایت از کودکان کار" می­روم. قبلا جای دیگری می­رفتم، اما آن جا برنامه­ی منظمی نداشت، یک روزمعلم داشتیم، یک روز نداشتیم. اما این جا خیلی منظم است. من الان کلاس اول راهنمایی هستم. از وقتی که به انجمن می­آیم، کم­تر کار می­کنم. چون بیش­تر وقت­ها سر کلاس هستم. پدرم خیلی برای درس خواندن تشویقم نمی­کند. می­گوید حال و هوای دیگری به سرم می­زند، آن وقت نمی­توانم درست کار کنم. اما مادرم و برادرم تشویقم می­کنند.

خودم دوست ندارم کار کنم. وقتی کار می­کنم دیگر نمی­توانم درس بخوانم. من در انجمن کلاس­های هنری مثل موسیقی هم می­روم و باید  برای آن تمرین کنم. اگر کار کنم، که دیگر وقتی نمی­ماند.

نمی­خواهم حرف­های تکراری بزنم، که بچه ها نباید کار کنند و از این حرف­ها. فقط می­خواهم بگویم، که دوست دارم درسم را ادامه دهم و روزی به افغانستان برگردم و بتوانم کار کنم و کشورم را بسازم.»

این مصاحبه در اسفند ماه 84 انجام شده است، اما چند ماه قبل در مهر ماه 85، آنیتا صدیقی در امتحان ورودی آموزش و پرورش شرکت کرد و در مقطع اول راهنمایی قبول شد. او در حال حاضر در مدرسه، در کنار دانش آموزان ایرانی، در کلاس اول راهنمایی تحصیل می­کند.