پسرکان کفاش از ممنوعيت کار کودک چيزی نمی­دانند

 

 بنفشه سام گيس

 

از راه پله های تاريک و کثيف پاساژ بالا می­رويم. هر پله بالاتر، بوی چسب و چرم تهوع آورتر می­شود. پاساژ سه طبقه است. وارد طبقه اول پاساژ می­شويم. راهروی باريک بيش از سی کارگاه کفاشی را در خود جا داده است. کارگاه هايی که هر کدام سه الی چهار متر هستند. يک چرخ، يک بخاری برقی، انبوه تخت و رويه کفش و چند صندلی و ميز چوبی ابزار مشترک تمام کارگاه هاست.

به اضافه پسرک­هايی که پشت ميزهای چوبی نشسته­اند و با انگشتان دست­های کوچک شان به تخت و رويه فشار می­آورند که به هم بچسبد. پسرک­ها از پانزده سال بيشتر ندارند. از ده سال هم کمتر نيستند. پاسخ همه شان يکی است؛ برای کمک خرج خانه مجبور شده­اند درس و مدرسه را کنار بگذارند و دنبال کار بگردند.

از سر شانس يا بخت بد، صاحب کارگاه کفاشی قبول کرده که در ازای هفته­ای پنج هزار تومان يا يکی دو هزار تومان بيشتر بدون بيمه و غذا برايش کار کنند. از هشت صبح تا هشت شب. پسرک­ها در کنار کارگرهايی که چند برابر سن آنها هستند، روزانه دوازده ساعت يا حتی بيشتر جان کندن را تجربه می­کنند تا بتوانند اجاره خانه­ای يا خرجی خوراک ماهانه­ای يا خرج تحصيل برادر و خواهری يا خرج دوای مادر و پدری يا خرج ترياک و شيره عمو و برادری را تامين کنند. در ازای آن که دوازده ساعت يا بيشتر، بوی گزنده و چون لاش مرده چسب «دوغی» را نفس بکشند که زير دماغ شان است و مواظب باشند که تيغه دستگاه پرس، انگشت هايشان را ندزدد که با دست­های بی انگشت هيچ جا، جايشان نيست.

چشم­های پسرک­ها به گودی نشسته است. مثل بقيه کارگرهای بزرگسال پيراهن را کنده­اند و يک عرق گير به تن دارند که از قطره­های عرق راه راه شده است. کارگاه ها هيچ تهويه­ای ندارد. بعضی­ها که مايه دارتر بوده اند، پنکه­ای گوشه کارگاه علم کرده اند که آن هم کاری نمی­کند، جز آن که دم و گرمای ساکن را به چپ و راست هل بدهد. در واقع اين پاساژ حدود صد کارگاه بدون تهويه را در خود جا داده و تنها مفر گريز بوی چسب و عرق تن و دم و گرما، فضای خالی زير شيروانی افراشته بر چهارديواری پاساژ است. شيروانی­ای که تابستان ها گُر می­گيرد و زمستان­ها يخ می­زند.

پسرک­ها که شايد حدود پنجاه نفر باشند و صدها مرد ديگر که جاي برادر و پدرهای آنها هستند، همگی در اين فضا نفس می­کشند. وسعت دنيای پسرک­ها در دوازده ساعت روز و در آن کارگاه های متعفن از ده، دوازده متر تجاوز نمی­کند. حداکثر تا ديوار انتهايی کارگاه روبه رو را می­بينند و در آن روبه رو هم يکی مثل خودشان فقير و خسته و خردسال نشسته و تخت و رويه کفش را به هم می­چسباند. اين که تا چند سال محکوم هستند که در اين کارگاه کفاشی کار کنند، نامعلوم است. اما آنچه معلوم است اين که در آن فضای بزرگسالانه، کودکی شان به سرعت نابود می­شود و از دست می­رود.

پسرک­های کارگاه های کفاشی شايد از همان روزی که از درس و نيمکت چوبی مدرسه و زمين فوتبال کندند و گردن کج کردند در ازای آن که بتوانند پولی به خانه ببرند، با کودکی خداحافظی کرده بودند. حالا مدت­هاست که عادت کرده­اند رکيک ترين شوخی­ها و کنايه ها را از دهان کارگرهای بزرگسال بشنوند و گه گاه زبانشان بچرخد و هم پالکی آنها بشوند. برای پسرکان کارگاه های کفاشی هيچ روزنه اميدی نيست.هر چه که در چهره شان جست و جو کنی، نشانی از کودکی پيدا نمی­کنی. با کودکی شان بيگانه هستند. خيلی زياد. با آنها حرف زدن از بازی و کتاب قصه و دنيای کودکی بی فايده است. در عوض هر چقدر می­خواهي از تجربه های نان درآوردن بپرسی. از روزهای تاريک و روشنی که در اين سال­ها به شب رسانده­اند. پسرکان کارگاه های کفاشی از روز جهانی کودک و مبارزه با کار کودکان و پيمان نامه جهانی حقوق کودک چيزی نمی­دانند.صحبت از ممنوعيت کار کودک هم برايشان بی فايده است. آنها پذيرفته اند که نان آور خانه باشند.

 

شنبه، بیست و ششم خرداد ماه ۱۳۸۶

منبع: روزنامه «شرق»