خبرگزاری «هرانا»: رضا، نوجوان حدودا هجده ساله که صحبتهایش سالها پیش در برنامه تلویزیونی «ماه عسل» مورد توجه بسیاری قرار گرفته بود، اقدام به خودکشی کرد و جان خود را از دست داد. این کودک کار در این برنامه تلویزیونی در پاسخ به سئوال مجری که پرسیده بود «آرزویت چیست؟» گفته بود «از صبح تا شب سر کار بودم، وقت نکردم به آرزویم فکر کنم.»
سهم نوجوانان ایرانی از خودکشیهای سالانه از سوی سازمان پزشکی قانونی بیش از هفت درصد اعلام شده است. به گزارش خبرگزاری «هرانا»، به نقل از جماران، امروز دوشنبه پانزدهم دی ماه ۹۹، رضا، نوجوان حدودا هجده ساله دست به خودکشی زده و جان خود را از دست داد. صفحه اینستاگرام «خانه ایرانی لب خط» (حامی کودکان کار) با انتشار تصویری از رضا، کودکی که با حضور در برنامه «ماه عسل» با سخنان خود شناخته شد، نوشت: در کمال ناباوری، درگذشت یکی از جوانان خانهی ایرانی لبخط را تسلیت میگوییم. در این گزارش به دلایل و انگیزه خودکشی رضا اشاره ای نشده است.
* * *
خودکشی یا خودامیدکشی؟!
م. پویا
هر دم از این باغ بری میرسد!
روزگاری مصداق خودکشی را تنها میشد در میان کسانی یافت همچون: خلافکاران، بیماران روانی، شکست خوردگان عاطفی و یا مالی، بزهکاران، معتادان، زندانیان، بیماران لاعلاج، رسواشدگان آبروپرست، و یا در بهترین حالت، متفکران دچار یاس فلسفی و عقیدتی.
اما امروزه در جامعه بلازده ما، نحسی این پدیده گویا مرزهای حیرت را درنوردیده و قشری را آلودهی نکبت خویش ساخته است که سابقا در خواب هم تصور نمیشد حتی فکر چنین عمل نفرت انگیزی قادر باشد به مخیله ی زیبا و رویاپرداز آنان راه یابد، چه رسد به عمل واقعی آن! معصومترین قشر انسانهای جهان... یعنی کودکان!
پدیدهی خودکشی کودکان! آن هم به نحو گسترده و متوالی، به راستی امری نادر و تکان دهنده است. هرازگاهی خبرهای دلخراش متعددی از خودکشی کودکان طی مدت اخیر، وجدان هر فرد سلیم النفسی را میآزارد و چهره عفریته پلید این چرخ کج رفتار روزگار را هرچه کریه تر میسازد.
با آن که نه فقر مساله تازهای است و نه کودکان کار پدیدههای نوظهوری هستند، اما این به راستی جای سئوال جدی است که چرا اخیرا امری همچون خودکشی به نحو روزافزون در میان جامعه کودکان ما هر روز در حال ریشه دوانی و پیشروی است؟!
در علوم رفتاری و انسانی، معمولا رفتارها، به یک یا دو عامل خلاصه نمیشوند، بلکه مجموعه عوامل متعدد و برآیند آنهاست که به رفتار خاصی منجر میگردد. در اینجا نیز قصد نداریم جمیع عواملی را که منجر به چنین رفتار دهشتناکی میشوند جستجو کنیم، بلکه سعی بر آن است تا از منظر روان شناسی به گوشهای از عوامل روانی موثر در بروز این پدیده شوم نظری بیندازیم.
بد نیست در ابتدا خاطره ای را نقل کنم.
به یاد دارم سالها پیش در یکی از کتابخانههای خارج از کشور، کتابی را به طور اتفاقی یافته و خواندم. کتاب توسط یکی از زندانیان سابق سیاسی نوشته شده بود و خاطرات او از وقایع و شکنجههای دوران حبس را روایت میکرد.
کتاب حاوی مطالب فراوان و بعضا دردآوری بود، اما نکتهای در آن کتاب به چشم می خورد که توجهام را بسیار جلب کرد و مرا عمیقا تحت تاثیر قرار داد، و آن عبارت بود از بدترین وجه شکنجه از دید زندانیان.
نگارنده روایت میکرد که اگرچه در دوران حبس، مورد انواع شکنجههای جسمی و روانی قرار می گرفت، اما بدترین و خُرد کننده ترین وجه شکنجه برای او (و سایر زندانیان دیگر)، نه خود شکنجه، بلکه ناامیدی از پایان پذیری شکنجه بود!
به نقل او، بدترین جنبه شکنجه، وجود این تصور بود که امیدی به پایان آن نیست. به عنوان مثال اگر در یک روز زندانیان را شکنجه میکردند، بعد از آن گمان زندانیان این بود که لااقل برای آن روز، دیگر شکنجهای در کار نیست، اما ساعتی بعد دوباره آنها را برای شکنجه میبردند. و یا تصور میکردند در چند روز یا چند هفته و یا حتی چند ماه آینده، دوران شکنجه به سر خواهد رسید و رها خواهند شد، اما زهی خیال باطل! شکنجهها به نحو پیش بینی ناپذیری تداوم داشت و پایان شکنجهها برایشان تبدیل به امیدی واهی شده بود. به عبارتی دیگر، بدتر از شکنجه، "حس ناامیدی" بود.
در روان شناسی آکادمیک، معادل چنین تجربهای را با نام "درماندگی آموخته شده" نیز میشناسند. آزمایش معروف سلیگمن در این مورد، مشهور و گویاست. بر طبق نظریه او، درماندگی یعنی ادراک کنترل نداشتن بر وضعیت موجود. افراد این نشانهها را در واکنش به تجربیات قبلی نشان میدهند که باعث میشود احساس کنند قدرت کنترل کردن سرنوشت خودشان را ندارند، و همچنین توجیهات علّی درونی در آنان به وجود میآید که سبب از بین رفتن عزت نفس میگردد.
حال به کودکان باز میگردیم. کودکان کار در جامعه ما در واقع ملغمهای هستند از کلیه مواردی که برشمردیم. زندگی آنان شکنجه ناگزیر و مداومی است که آنان را هر روزه دچار درماندگی روزافزون میسازد و این باور را مدام به آنان گوشزد میکند که اختیاری بر وضع خود ندارند و لاجرم عزت نفس را نیز در آنان هر چه بیشتر تباه میسازد. از همه بدتر آن که امیدی به تغییر این وضعیت در آینده نیز نمیبینند و در نتیجه، رغبت به زندگی در آنان هر روز رو به افول میرود.
روزگاری شاید فقر و شرایط سخت زندگی، کودکان خانوادهها را وادار به کار میساخت، اما شرایط، باورها و مصادیق محیطی، این امید را نیز در آنان زنده نگه میداشت که پایان شب سیه، سپید است. اما امروزه چنین باوری را سوای کودکان، آیا حتی در میان بزرگسالان جامعه نیز میتوان به راحتی یافت؟
با این اوصافی که برشمردیم، جای تعجب ندارد اگر گرایش روانی کودکان کار (که به مراتب از حساسیت و آسیبپذیری بسیار بالاتری نسبت به سایرین برخوردارند)، هر روز بیشتر به سمت خودکشی (و یا شاید بشود گفت خودامیدکشی) متمایل گردد.
حقا که به جای قرنها مرثیهخوانی بر سر بریده "طفلان مسلم"، امروزه بایستی بر خودکشی "طفلان مفلس" عزا گرفت!