خشونت علیه کودکانی که دچار افسردگی هستند

 

پتر سودر لوند

 

سلام. من پتر سودر لوند هستم. بسیار از حضور در این سمینار و این ­که می­خواهم در مورد دوران کودکی­ام برای شما صحبت کنم، خرسندم. برای اولین بار است که من می­خواهم ازخودم بگویم. تا به حال هرگز به ­طور رسمی در این باره صحبت نکرده­ام. برای همین هیجان دارم. من هرگز از روی کاغذ در هیچ جلسه­ای چیزی نخوانده­ام و هرگز برای شرکت در جلسه­ای، سخن­رانی­ام را از قبل ننوشته­ام. دیشب تا ساعت دو بعد از نیمه شب نشستم و چیزی را که الان برای­تان در عرض بیست دقیقه یا نیم ساعت می­خوانم، نوشتم. البته پیدا کردن تیتر برای این سخن­رانی سخت بود، اما بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم این تیتر را انتخاب کردم: "خشونت علیه کودکانی که دچار افسرد­گی به دلیل کمبود محبت و مراقبت هستند."

من به پدرم فکر کردم، به دوران کودکی­ام و وقتی با او زندگی می­کردم. در مورد ارتباط­مان فکر کردم. او به راستی عاشق ما چهار برادر بود. اما به دلایل مختلفی تقریبا بدجنس و بی مهر می­شد، از خود بی خود می­شد.

به هر صورت، یک­ بار دیگر خودم را معرفی می­کنم. من پیترسودر لوندم. با پاسپورت فنلاندی در اوایل سال هزار و نهصد و شصت و یک در سوئد به ­دنیا آمدم. در کنار چهار برادر بزرگ شدم. پدرم زیاد الکل می­نوشید. به دلیل  کار سخت و از بین رفتن مهره­ها­ی کمرش در کار سخت ساختمانی، درد کمر شدید­ی داشت. او در چند جای مختلف کار می­کرد و کار سخت باعث از بین رفتن و سائیدگی مهره­های کمرش شده بود. و برای این ­که دردش را تسکین دهد، الکل می­نوشید. مادرم در یک کیوسک سوسیس فروشی کوچک کار می­کرد. بعدها من هم شروع به کار در یک مغازه­ی سیگارفروشی کردم. پدرم پس از مدتی بیمار شد و مرخصی پزشکی گرفت. مادرم در نتیجه به سرپرستی اقتصادی خانواده مشغول شد. در طول دوران رشد من، وضعیت اقتصادی ما تقریبا بد بود. اما با طبیعت خیلی ارتباط داشتیم و این بهترین چیزیست که من از دوران کودکی­ام به خاطر دارم. من خودم را به مادر­مان زمین و طبیعت نزدیک می­دیدم. اما متاسفانه در خاطرات من تصویر الکل همه جا به چشم می­خورد. وقتی که جشن­ها­ی بزرگی مثل کریسمس داشتیم، در رفت و آمد­های خانواد­گی همیشه مشروبات قوی مثل ویسکی و ودکا وجود داشت و همیشه هم دعوا و کتک کاری و تعداد زیادی چاقوکشی در حالت مستی. شاید علت­اش دهکده­ای باشد که من در آن به دنیا آمده­ام و پدرم در آن­ جا بزرگ شده است. در لهستان تعداد زیادی جزیره هست که بین سوئد و فنلاند قرار دارند. یازده خواهر و برادر که با پدر و مادرشان سیزده نفر می­شدند، در یک کلبه­ی جنگلی کوچک زندگی می­کردند. برای این­ که گرم شوند، نزدیک هم می­خوابیدند. می­توان گفت که هیچ جای خالی­یی در این کلبه وجود نداشت. کارشان ماهی­گیری و شکار بود. و ماهی یک بار در مغازه­ای که در دهکده وجود داشت، خرید می­کردند. پدر بزرگم قاچاقچی بود، او شراب و ودکا بین سوئد و فنلاند قاچاق می­کرد. پدرم وعموهایم کمی از این مشروبات را کش می­رفتند و من فکر می­کنم سرچشمه­ی الکلیسم او از همان ­جا شکل می­گیرد. بزرگ شدن او را با آن وضعیت اقتصادی نابسامان در سوئد، من و سه برادر دیگرم به خوبی درک می­کردیم. مادرمان استظاعت مالی برای تهیه چیز­هایی که ما می­خواستیم را نداشت، چون به تنهایی ما را سرپرستی می­کرد. ما همیشه لباس­های کهنه­ی یک­دیگر را می­پوشیدیم. همه چیز را با هم تقسیم می­کردیم. شاید هم اشکالی نداشت، اما همه چیز خیلی کهنه و خراب بود. رنج­آور بود، اسباب بازی­های کهنه و خراب. پدرم کارهای اضافی گوناگونی داشت و با چیزهای مختلفی که از انبارها یا اتاقک­های زیر شیروانی مردم پیدا می­کرد به خانه می­آمد. اولین کاری که می­بایست انجام می­دادیم، تعمیر اسباب بازی­هامان بود، برای این ­که بتوانیم با آن­ها بازی کنیم. اولین چوب­های اسکی­ام را خوب به ­خاطر دارم. وقتی که آدم کوچولویی باشی، خیلی سخت و عذاب­آور است که همه چیزت کهنه باشد. آدم دلش چیز­های نو می­خواهد، دوست دارد همه چیز درست کار کند و زیبا باشد. من می­خواستم با بچه­های دیگر اسکی بازی کنم، ولی چوب­های اسکی من خوب نبود، درست کار نمی­کرد. من مجبور شده بودم از چسب و نخ برای سر پا نگه داشتن آن­ها استفاده کنم تا بتوانم چوب­هایم را سر پا نگه دارم. به همین دلیل کارکردش خوب نبود. اغلب همه چیز ما همین ­طور بود. آزاردهنده بود. وقتی­ که دلت می­خواست تلویزیون رنگی ببینی، بایستی روی بالکن می­نشستی و به تلویزیون رنگی و جدید همسایه نگاه می­کردی. اما همان­طور که گفتم، ما به طبیعت خیلی نزدیک بودیم و این به طور حتم برای من خیلی خوب بوده است. آدم می­توانست اسباب بازی­هایش را از دل طبیعت به دست آورد و با آن­ها کار کند. آدم می­توانست با طبیعت زندگی کند.

من از سن پایین مجبور شدم که به این زندگی عادت کنم. من با پدرم بودم و ماهی­گیری را از او یاد گرفتم. ما در یک جزیره در نزدیکی استکهلم زندگی می­کردیم، فقط یک و نیم مایل تا استکهلم فاصله داشتیم و غذای­مان را از طریق ماهی­گیری به دست می­آوردیم. برای نیمی از ماه غذای ما همین بود و به این شکل به دست می­آمد. برای من انجام این کار بسیار مهم  بود. در جنگل ما قارچ می­چیدیم و میوه­های جنگلی. اما کماکان حضور الکل در زندگی ما چشم­گیر بود و این برای یک کودک به هیچ وجه خوب نبود. نمی­دانم در کجا امروز شنیدم که قرار است قانونی وضع شود و کودکانی که در چینین محیط­هایی بزرگ شده­اند را قربانی جرم بنامند و به رسمیت بشناسند. نمی­دانم آیا این قانون وضع شده است یا نه؟ اما فکر می­کنم جامعه باید به حال این گونه کودکان فکری اساسی بکند. به خصوص برای آن­ها که دچار ضربه می­شوند. آن­ طور که من به ­خاطر دارم، همه چیزعجیب و غیر طبیعی بود. وقتی که به ساحل می­رفتیم، پدرم تفنگ شکاری­اش را با خودش می­آورد، آن هم دور و بر خانه­های مسکونی. و ما باید به آب می­زدیم و پرنده­ها­یی را که او شکار کرده بود از آب می­گرفتیم. بنابراین، وقتی ما به ساحل­های شنا می­رفتیم و مثلا شنا می­کردیم، پرنده­گان شکار شده دور و بر ما آویزان بودند. وقتی­ که من در کلاس چهارم بودم یا شایدم پنجم، تمام مدت معده درد داشتم و بعد معلوم شد که من زخم­های زیادی در معده­ام دارم.

به عنوان یک کودک، من نگرانی­های زیادی داشتم و همه چیز به این دلیل بود که با کلی دعوا و کتک کاری روبرو بودم و با چنین وضعیتی بزرگ شده بودم. خود من هم در نتیجه­ی این وضعیت شروع به نوشیدن الکل کردم. البته ما الکل نمی­نوشیدیم که دردی را تسکین دهیم یا بی حس و بی هوش گردیم، ما می­نوشیدیم برای این ­که قوی باشیم و بتوانیم کارهای بیشتری انجام دهیم. پدرم به من گفته بود: "یک مرد قوی باید مشروبات قوی بنوشد". من اولین جرعه­ی مشروب قوی را در سن ده ساله­گی نوشیدم. از آن زمان اجازه پیدا کردم که بنوشم. وقتی­ که الکل می­نوشیدم، درد معده­ام تسکین می­یافت و دل­شوره­هایم از بین می­رفت. آن وقت خودم را یک مرد واقعی احساس می­کردم.

پدر و مادرم از هم جدا شدند، اما پدرم همیشه به خانه­مان می­آمد. او می­خواست ما را ملاقات کند. او می­خواست ما و مادرمان را کنترل کند. من مادرم را هرگز با یک مرد دیگر ندیدم. در غیر این ­صورت، آن مرد دیگر امروز حتما کشته شده بود و وجود نداشت. همیشه وقتی ­که پدرم به دیدن ما می­آمد، دعوا بود. گاهی، وقتی از مدرسه به خانه برمی­گشتم و می­خواستم مشق­هایم را بنویسم، به دلیل حضور پدرم و دعواهایش نمی­توانستم. به دلیل این که من باید مواظب می­­بودم و کنترل می­کردم که آیا او به خانه­ی خودش برگشته است یا این که در خانه ما نخوابیده است؟ برای این ­که گاهی قایم می­شد. برای همین من از خانه فرار می­کردم، به مدرسه می­رفتم و در آن جا تکالیف­ام را می­نوشتم. گاهی، وقتی در خانه بودم و پدرم می­آمد و در می­زد، اجازه نداشتم در را باز کنم. اما او مرا قانع می­کرد که مشروب نخورده و مثل همیشه می­گفت: پسر کوچولویم در را برای پدرت باز کن و ببین که من مست نیستم! من هم در را به روی او باز می­کردم و او به داخل می­آمد. اصلا جالب نبود که به مادرم هجوم می­آورد، گاهی هم خود آدم کتک می­خورد، برای این­ که می­خواست بین آن­ دو قرار بگیرد و نگذارد که مادرش کتک بخورد. هر وقت هم که می­خواستیم هم­بازی­های­مان یا هم­کلاس­های­مان را به خانه بیاوریم، از این موضوع می­ترسیدیم. گاهی مجبور می­شدیم به اتاق دیگر برویم و گوش­های­مان را بگیریم که نشونیم او به درون خانه آمده و دعوا راه انداخته است. یک بار من حس کردم که سر و صدای عجیبی در بیرون اتاق هست و دعوایی غیر معمولی جریان است. این بار پدرم تبری در دست داشت، ما ترسیدیم و خودمان را قایم کردیم.

این گونه اتفاق­ها روزانه بود. من فکر می­کنم که کودکان زیادی در سوئد وضعیت مشابهی داشتند و هنوز هم گروه بزرگی از کودکان دچار این شوربختی­اند و در زندگی به اهداف­شان نمی­رسند. گاهی هم  سر و کله­ی پلیس پیدا می­شد. من از پلیس متنفر بودم. در را به روی­شان باز نمی­کردم، هر چند که آمده بودند  خانواده­ام را نجات دهند. من با پلیس می­جنگیدم، هر چند که کوچک بودم. آن­ها مرا به کناری می­انداختند و وارد خانه می­شدند. من می­خواستم پدرم را نجات دهم، او در هر صورت پدرم بود. ما نمی­فهمیدیم که این الکل است که او را تبدیل به یک هیولا می­کند. گاهی پلیس تا دندان مسلح به  سپر و اسلحه­ی خودکار می­آمد، برای این ­که گاهی پدرم مردم را تهدید می­کرد که به طرف­شان تیراندازی خواهد کرد. من همیشه می­ترسیدم که اتفاقی بیفتد و خلاصه افتاد. روزی او دعوا کرد، کتک کاری با مردم در سینما و با نگهبانان سینما. برای همین ما همیشه می­ترسیدیم که به سینما برویم و فیلم ببینیم. بارها این اتفاق افتاده بود. برادر­هایم هم شروع به می­گساری کرده بودند. یک بار که ما به جنگل رفته بودیم و "بلو بری" و قارچ می­چیدیم، پدرم با برادر دومم شروع به دعوا کرد و دعوا به چاقوکشی و زخمی شدن برادرم توسط پدرم تمام شد. پدر چاقو را بالا برد و به میان سینه­ی او فرو کرد. من از دیدن این صحنه لرزیدم و فرار کردم به جنگل و تمام جنگل را دویدم. شب شده بود که به خانه بازگشتم. شنیدم که برادرم زنده مانده است، نمی­توانستم باور کنم که او نمرده است. چاقو پنج میلی­متر آن­ طرف قلب­اش فرو رفته بود. این راز بر ملا نشد، هیچ کس در این مورد حرفی نزد. همه­ی اتفاق­های دیگر هم به سکوت برگزار می­شد. برای این­ که ما یاد گرفتیه بودیم که خارج جامعه زندگی کنیم. ما جامعه را دشمن خودمان می­دانستیم. و جامعه دشمن پر قدرتی بود، هیچ کس در جامعه به ما کمک نمی­کرد، به هیچ شکلی. به همین دلیل همه چیز مخفی می­ماند.

یک بار در روزنامه خبری در مورد ما چاپ شد. وقتی که من چهارده ساله بودم، پدرم به هم­راه یک گروه هوادار "بادرماینهوف" دستگیر شد. البته بلافاصله آزادش کردند، برای این ­که فقط با آن­ها هم­خانه بود. در این روز بود که من حس کردم، الگویم را پیدا کرده­ام؛ تنفر از جامعه را. من فکر می­کردم این ­گونه گروه­ها جایی به من کمک خواهند کرد که من جواب بی ­مهری جامعه را به آن بدهم. دلم می­خواست تروریست شوم. وقتی که بچه بودم، یاد گرفته بودم که جلوی پدرم را بگیرم و به او اجازه ندهم وارد خانه­مان شود. یاد گرفته بودم که خشن باشم.

خیلی کوچک بودم که ماری جوانا و حشیش کشیدن را شروع کردم، دوازده ساله بودم. نوشیدن مشروبات الکلی را از این هم زودتر شروع کرده بودم. من خودم را قوی احساس می­کردم. می­خواستم زرنگ باشم. وقتی که آدم در چنین شرایطی قرار گرفته باشد، می­خواهد به طور واقعی و از ته دل شرایط را تغییر دهد. می­خواهد کار کند. من از هشت ساله­گی شروع به کار کردم. بین دوازده تا چهارده ساعت در روز. به مدرسه هم نمی­رفتم. پول به دست می­آوردم و مشکل همین بود، با آن پول­ها مشروب می­خریدم. من واقعا مقدار زیادی مشروب می­خریدم و با این کار خودم را بزرگ و قوی احساس می­کردم. الکل به من کمک می­کرد که چنین حسی داشته باشم. اما مشکل این جاست که وقتی آدم کار کردن را از سنین پایین شروع می­کند، جسم­اش را از بین می­برد، فرسوده می­شود. من اسکلت­ام را از بین برده بودم. درد کمرهای شدید و طاقت فرسایی داشتم، تغییر شکل استخوانی داشتم. به این دلیل هم باز از موادمخدر و الکل برای تسکین دردم استفاده می­کردم.

من وقتی که تین ایجر بودم، از خانه نقل مکان کردم. زمانی که هجده ساله بودم از خانه­ی مادرم نقل مکان کردم و شرکت خصوصی­ام را تاسیس کردم. شرکت باغبانی­ام را در نوزده ساله­گی تاسیس کردم. آن زمان ماری جوانا استفاده می­کردم.

بعد از اتمام دوره­ی دبیرستان، یک دوره­ی سه ساله تحصیلات عالیه داشتم. پس از طی این دوره تصمیم گرفتم که در بانک شروع به کار کنم. در رشته­ی اقتصاد، من بهترین شاگرد کلاس بودم. اما عوض شروع کردن به کار در بانک، راه جنایی را برگزیدم. امروز پسر من بیست و سه ساله است، اما وقتی که او کوچک بود، من یک قاچاقچی مسلح موادمخدر بودم. من در اعماق وجودم از جامعه متنفر بودم. من می­دانستم که بعضی نهاد­ها در جامعه می­خواهند به ما کمک کنند، اما واقعیت این ­بود که ما نه تنها پلیس مبارزه با موادمخدر، بلکه بخش مبارزه با موادمخدر را تحت کنترل در آورده بودیم.

برای من همه چیز وقتی که دستگیر شدم به پایان رسید. آن زمان دیگر مرد مسنی به حساب می­آمدم. سی و شش سالم بود. به جرم حمل و پخش موادمخدر و حمل اسلحه دستگیر شدم. و به یک دوره­ی طولانی زندان محکوم شدم. دوران محکومیت برای من این فرصت را پیش آورد که به زندگی گذشته­ام فکر کنم. و سعی کنم مسایل را برای خودم حل کنم. 

برادرم که از پدرم چاقو خورده بود، بعدها در سال هزار و نهصد و نود و چهار خودکشی کرد. اسلحه خریده بود و می­خواست فروشگاه مشروبات الکلی را به زور اسلحه ببندد.

گفتم که من به دلیل حمل اسلحه دستگیر شدم، اما من امروز اسلحه­ی دیگری دارم. وقتی که از زندان بیرون آمدم به سازمانی پیوستم که برای بازسازی مجرمین فعالیت می­کند، برای بازگرداندن آن­ها به جامعه و برای جلوگیری از درغلطیدن مجدد آن­ها به بزه­کاری. امروز ما یک تشکل دیگر برای پیش­برد این امر داریم. این نهاد «اکس کونس» نام دارد و من به پروژه­های مختلفی می­پردازم. پروژه­های کناری و شخصی. پروژه­هایی که بتواند به جوان­ها و آدم­هایی مثل خود من کمک کند که آینده­شان را بسازند؛ پروژه­هایی که از جرم­های جنایی در جامعه جلوگیری به عمل آورد. من این کار را به این دلیل انجام می­دهم که در طی این پروسه اعتمادم از سیاست­مداران و ارگان­های دولتی سلب شد. فکر کردم که خود ما مردم، از پایین باید این فعالیت را شروع کنیم. امروز من فکر می­کنم که کار خوبی را انجام داده­ایم. این اواخر من در عرصه­ی بین­المللی زیاد کار کرده­ام. در روسیه بوده­ام، در روسیه­ی سفید بوده­ام. یک پروژه را هم در ویتنام شروع کرده­ام؛ درباره­ی حقوق بشر، انتگراسیون و آدم­هایی که مشکل دارند. بعضی­ها فکر می­کنند که آدم نباید برای کارهای بین­المللی وقت زیاد صرف کند، بلکه باید هزینه و نیرویش را صرف کار در محل زیست و کشور خود بکند. در حالی ­که من فکر می­کنم ما باید متدها و تجربه­های­مان را با دیگران در سطح بین­المللی تقسیم کنیم، برای این­ که باند های موادمخدر و جنایت­کاران در سطح بین­المللی فعالیت می­کنند. تشکل­های مردمی بین­المللی کار می­کنند، شرکت­های خصوصی، جنبش­های اجتماعی هم همین طور.

مشکلی که امروز برای جوانانی که در جامعه­ی سوئد زندگی می­کنند و بزرگ می­شوند، و سایر کشورها، وجود دارد، این است که (هر چند که شاید در شرایطی که من گیر کرده بودم، گیر نکرده باشند) دچار کار کودک و سایر مصبیت­ها شده­اند که این هم کودکی را دگرگون می­کند و از بین می­برد. یکی از مشکلات این جوانان این است که در دست نهاد­های که جامعه برای آن­ها درست کرده است، اسیر می­شوند؛ نهاد­های عجیب و غریب. زندان­ها، بیمارستان­های روانی، مراکز نگه­داری. همه­ی این نهاد­ها وجود دارند و ساخته می­شوند که وقتی کار خراب شد و انسان از بین رفت، وارد عمل شوند. مُد شده که وقتی که کار از کار گذشت، این نهادها دست به کار شوند. حتی یک کشور هم وجود ندارد که از تعداد کارخانه و موسسات مثلا اسلحه سازی دست بردارد و به جای آن­ها به جوانان برسد و برای آن­ها امکانات پیش­گیری از درغلطیدن به این مصائب را ایجاد کند. همیشه و همیشه فقط وقتی کار از کار گذشت، دست به کار می­شوند. من آرزو می­کنم که از تعداد این همه کارخانه و سرمایه گذاری­ کم شود و برای جلوگیری از مشکلات جوانان، از همان بدو پروسه، امکان وارد شدن در جامعه به وجود بیاید و این چرخ به گونه­ی دیگری به حرکت در آید. در غیر این صورت، هرگز این مشکلات از بین نمی­رود و به فاجعه می­انجامد. به عنوان مثال به آمریکا نگاه کنید که بزرگ­ترین مرکز و کارفرمای باند­های جرم­های جنایی است، بزرگ­ترین کارخانه­ی تولید جرم جنایی است. و سوئد هم دارد از آن تقلید می­کند و به همان سمت می­رود و بقیه­ی کشور­ها هم. کودکانی که در شرایطی مثل من بزرگ می­شوند، مورد خشونت قرار می­گیرند، مجبور می­شوند که به هر شکلی زنده بمانند. جنبه­ی جنایی در آن­ها رشد می­کند و آن­ها سرانجام منفجر می­شوند. من فکر می­کنم اگر نتوانیم جلوی این سیکل را بگیریم، هزینه­ی بزرگی خواهیم پرداخت. این کودکان نفرت­شان را از جامعه وقتی که بزرگ شوند، به آن پس خوهند داد و هزینه­ی آن برای جامعه بسیار بسیار زیاد خواهد بود.

امروز من با مسایل مختلفی کار می­کنم. کارم زیاد است، اما خسته نمی­شوم. سال پیش من شروع به کار سیاسی کردم و فکر کردم که از طریق شرکت در فعالیت­های سیاسی بتوانم بر روی این مساله کار کنم. در کمون محل زندگی­ام وارد بخش اداره­ی کار و امور اجتماعی شدم و در انتخابات کمون و پارلمان هم شرکت کردم. اما فقط من نیستم، ما تعداد زیادی هستیم که تلاش کردیم و از آن وضعیت گذشته­مان بیرون آمدیم. ما فکر می­کنیم که بسیار مهم است علیه وضعیت گذشته­ی خودمان و شرایط اجتماعی­یی که به بزه­کاری می­انجامد، فعالیت کنیم و در جامعه مصونیت به وجود بیاوریم. اما نه به تنهایی، بلکه با استفاده از امکانات اجتماعی. ما می­خواهیم در امور جامعه و سرنوشت خود شرکت داشته باشیم و به بهتر شدن اوضاع کمک کنیم.

 

پتر سودر لوند، دبیر تشکل «اکس کونس»، تشکل «توان­یابی برای بازگشت به جامعه»، است.

 

منبع: «داروگ»، شماره بیست و ششم، متن سخن­رانی در سمینار «کودکی ربوده شده»، دوم ژوئن 2010،