آئینهی بابام
پرویز بهادری
چند سالم بوده و کجا اتفاق افتاده بوده را به خاطر نمیآرم. هوا سرد سرد بوده؛ دستام داشته از سرما خشک میشده. نق نزده بودهام، ولی مادرم دستامو گرفته بوده و مالونده بوده. بعد دستام گرم شده بوده و چشامو بهتر باز کرده بودهام.
شب روشن بوده و همه جا را تقریبا میشده دید. آسمان آبی نبوده؛ سیاه هم نبوده. دستامو از مادرم جدا کرده بودهام؛ و قدری ایستاده و آسمونو خیره شده بودهام. یک چیزی برم داشته بوده، ترس نبوده، چون که اونو خوب میشناختم. بچه که بودم، به خصوص از تاریکی خیلی میترسیدم.
با بچههای دیگه که شب بیرون میرفتیم، ترس برم میداشت، ولی نشون نمیدادم.
پوست بدنم از تنم فاصله میگرفت. با بزرگترها که بودم یا دستشونو میگرفتم و یا بغل دستشان حرکت میکردم. گفتم ترس نبوده؛ اگر ترس میبود، میدویدم و دست مادرم را میگرفتم. آن شب ایستاده بودهام و آسمون را نگاه کرده بودم و بعد مادرم را صدا زده و اون گفته بوده چیه؟ و من گفته بودهام، اونی که توی آسمون، روشن روشن، گرد گرد، مثل آئینهی بابام، وقتی که روز روشن تو هوای آفتابی جلوی چادرمون چهارزانو میشینه و دوتا کاسهی آب گرم این ور و اون ورش میذاره و حولهشو روی زانوهاش پهن میکنه و آئینهشو جلوی روش میذاره و صورتشو اول با آب گرم خیس میکنه و بعد صابون میزنه و کف تمام صورتشو پُر میکنه و ما نگاش میکنیم و میخندیم و دست به آئینهاش میزنیم و اون داد میزنه: نکنید بچهها!، اون چیه؟
مادرم لابد ایستاده بوده و بعد گفته بوده: اون ماهه.
خوب گفته بودهام؟! مادرم خندیده بوده و گفته بوده: خوب گفتی! راستی مثل آئینهی باباته.
اما من گفته بودم: مامان، آئینهی بابام وقتی که روز روشن توی هوای آفتابی، چهارزانو جلوی چادرمون میشینه و دو تا کاسهی آب گرم این ور و اون ورش میذاره و حولهشو روی زانوهاش پهن میکنه و آئینهشو جلوی روش میذاره و صورتشو اول با آب گرم خیس میکنه و بعد صابون میزنه و کف تمام صورتشو پُر میکنه و ما نگاش میکنیم و میخندیم و دست به آئینهاش میزنیم و اون داد میزنه: نکنید بچهها!، اون لکه را نداره؟ ولی این آئینهی توی آسمون، صورتش لکهاییه. اون لکه، مامان جون چیه؟
مادرم گفته بوده: بیا این جا پیشم، تا برات بگم، اون لکه رو صورت ماه چیه؟
من لابد سریع پیش مادرم رفته بودهام و اون یک قصه را برایم شروع کرده بوده.
گفته بوده: اون آقا ماهه است و امشب چهاردهمین شبشه. و من گفته بودهام: آقا ماهه؟ اونی که روشن روشن و گرد گرد، مثل آئینهی بابام وقتی که روز روشن توی هوای آفتابی، چهارزانو جلوی چادرمون میشینه و دو تا کاسهی آب گرم این ور و اون ورش میذاره و حولشو روی زانوهاش پهن میکنه و آئینهشو جلوی روش میذاره و صورتشو اول با گرم خیس میکنه و بعد صابون میزنه و کف تمام صورتشو پُر میکنه و ما نگاش میکنیم و میخندیم و دست به آئینهاش میزنیم و اون داد میزنه: نکنید بچهها!، اون یک آقاست؟
مادرم گفته بوده: این یک قصه است. میذاری قصه را برات بگم یا نه؟!
من گفته بودهام: آره مامان، آره.
آقا ماهه، همین آئینهی بابات، رفته بوده کوه شکار. عصری که به خونه میآد، خورشید خانم داشته نون میپخته. مامان خورشید خانم هم لابد مثل صبرگل، مادر اسفندیار، تاوهشو روی آتیش گذاشته بوده و خمیرها را چونه چونه میکرده و روی سفرهی آردیاش میانداخته و بعد چونهها را یکی یکی برمیداشته و روی تختهی چوبیاش میذاشته و با یک تیر چوبی خمیرها را پهن میکرده و بعد روی تاوه میانداخته و بعد وارو میکرده و نانهای پخته را روی هم تل میکرده و برای بچههاش هم؛ لابد مامان مثل صبرگل که برای ما مشتک میپزه، مشتک میپخته و دست و صورت خورشید خانم هم مثل دست و صورت صبرگل، آردی آردی بوده.
آره بچه!، مادرم گفته بوده.
آقا ماهه و خورشید خانم دعواشون میشه؛ نمیدونم چرا، ولی میدونم که دعواشون میشه.
مامان، بابام ولی وقتی که از شکار میآد؛ اول اسفندیار آفتابه و لگن میآره و بابام پاهاشو با آب گرم میشوره و بعد با حوله خشک میکنه و چای میخوره و قلیون میکشه و ما دورش چنبر میزنیم و اون از کوه و شکار میگه و ما کیف میکنیم. با شما که دعوا نمیکنه.
آقا ماهه اما با خورشید خانم دعواشون میشه و خورشید خانم دیگه حوصلهی حرفهای آقا ماهه را نداشته و دست میکنه یک چونهی خمیر از روی سفره ش برمیداره، پرتش میکنه به آقا ماهه و آقا ماهه تا میآد سرشو بچرخونه، خمیره تقی میخوره درست توی صورتاش. و این همون لکهی خمیره تو صورت آقا ماهه است. و تا قیامت همین جور توی صورت آقا ماهه میمونه.
- صد سال مامان؟
- بیشتر از صد سال!
مامان، بچههای آقاماهه و خورشید خانم که دور آقا ماهه چنبر زده بودهاند، که او از کوه و شکار بگه و اونها کیف بکنند، چکار میکنند؟
اونها هم اول ساکت میشند و بعد همگی با هم به صورت لکهای باباشون نگاه میکنند و قاه قاه میخندند.
آقا ماهه و خورشید خانم هم با بچههاشون بلند بلند میخندند.