شلوار سفید
اثر: یاشار کمال
ترجمه: هیرش مجیدنیا
«همه معرفتی که در جهان نهفته است، ارزش اشکهای یک کودک را ندارد!»
فئودور داستایوفسکی
* * *
«در شهر بی خیابان میبالند
در شبکه مورگی پس کوچه و بن بست
آغشته دود کوره و قاچاق و زردزخم
قاب رنگین در جیب و تیرکمان در مشت
بچه های اعماق، بچه های اعماق
باتلاق تقدیر بی ترحم در پیش و
دشنام پدران خسته در پشت
نفرین مادران بی حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت
بچه های اعماق، بچه های اعماق
بر جنگل بی بهار میشکفند
بر درختان بی ریشه میوه میآرند،
بچه های اعماق ،بچه های اعماق
با حنجره ی خونین میخوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
کاوه های اعماق، کاوه های اعماق»
احمد شاملو
* * *
مقدمه:
داستان "شلوار سفید" یکی از داستانهایی است که یاشار کمال (2015-1923) در حوزه ادبیات داستانی برای کودکان و نوجوانان نوشته است. نویسنده این داستان کوتاه به روایت ساده و واقعیای از زندگی، کار و استثمار، آرزوهای کودکانه کاراکتر اصلی داستان یعنی "مصطفی" میپردازد. در این دنیای وارونه و نابرابر که هر مقوله و پدیده اجتماعیای رنگ و بوی طبقاتی را به خود گرفته است، کودک بودن و دنیای کودکی هم حامل تضادها و نابرابری سطح زندگی و رفاه طبقات مختلف در جامعه است. در این داستان کوتاه، یاشار کمال با تلخی بی واسطهای کاراکتر اصلی داستان و زوایای شخصیتیاش به عنوان یک کودک کار با دنیایی کودکانه و آرزوهایی کودکانه تر، را ترسیم میکند. و در کنار آن، طیفها و اقشار تعریف شده و یا نشدهای از لایه های لومپن اجتماع، که در پرسوناژ طفیلی و انگلی چون "جومالی" خود را نشان میدهد را به تصویر میکشد. درد و رنج و آرزوهای کوچک مصطفی در این دنیای بزرگ و بی رحم، طعنه و کنایه تلخی از اوضاع معیشتی و فقر و به تاراج رفتن کودکی میلیونها کودک کار در سراسر جهان است که روزانه توسط سیستم سود محور سرمایه داری در جای جای این جهان نابرابر استثمار میشوند. استعاره و نماد زیرکانه نویسنده از سگ خفته ابتدای داستان و گرگ گرسنه ای که طرح اش بر روی اسکناس پنج لیره ای است و پرداخت ساده داستان و قابل قبول بودن کُل ماجرا و حس همدردی که خواننده داستان با مصطفی حس میکند، همگی نشانگر هنر متعهد و جانبدارانه یاشار کمال از دفاع از زحمتکشان و استثمار شدگان است.
تعهدی که به قیمت زندانی شدن، و سختیهای بسیاری در زندگی او شد. به قول خود یاشار کمال "زندگی کردن در این جغرافیا سخت است و چه بسا سخت تر میشود هنگامی که زن، کودک و درخت باشی."
برای ترجمه این داستان از دو منبع زبان ترکی استانبولی و سوئدی استفاده کردهام. ترجمه سوئدی داستان در مجموعه داستانی به نام:En smutsig historia” ” تحت عنوان: ”De vita byxorna” با ترجمه” Tora Palm” چاپ شده است. نهایتا در مرحله ویرایش داستان، دو متن ترکی و سوئدی با همدیگر مقایسه شده است. لازم به یادآوری است که ترجمه بسیار خوب و روانی از داستان، به زبان سوئدی صورت گرفته است، هرچند مترجم در جاهایی جملاتی را حذف کرده است و به صورت خلاصه شده داستان را برگردانده است.
هیرش مجیدنیا
بیست و هشتم فوریه 2021
* * *
هوا خیلی گرم بود. مصطفی کوچولو خیس آب و عرق شده بود. کفش مندرس و پاره پوره ای که در حال دوخته شدن بود، در دستهای مصطفی کوچولو، ثابت ماند. چنان غرق فکر و خیال شده بود که...
در بیرون آفتاب روی سنگفرش های داغان و کج و کوله کف خیابان شهرک( قصبه) نشسته بود. روی گوشه ای از پشت بام دیوار روبرو، زیر سایه برگهای ضخیم و پهن درخت انجیر، سگی با زبان آویزان در خوابی سنگین فرو رفته بود. مدتی به سگ خیره شد.
چنان بی حوصله بود که کفش پاره پوره در حال افتادن از دستانش بود. یواشکی و زیر چشمی به اوستا نگاه کرد. اوستا مثل همیشه سرگرم کارش بود. کفش را روی سندان گذاشت و الله بختکی یک میخی را بر روی آن کوبید و شروع به تعمیر پاشنه کفش کرد. اصلا دلش نمیخواست که کار را ادامه بدهد و کار تعمیر کفش را ول کرد. این کفش از درب و داغان ترین و زوار در رفته ترین کفشهایی بود که تابحال زیر دستش آمده بود. هر طرف کفش پوسیده شده بود. اصلا فکر نمیکرد که بتواند این کفش را تعمیر کند.
- من نمیتونم این رو انجام بدم.
- چیه؟ چیه مصطفی؟ از صبح تا حالا هی این دست اون دست میکنی؟ چیه؟
مصطفی گفت: "اوستا، هر طرف اش پوسیده و آش و لاش شده، اصلا جمع و جور نمیشه که..."
اوستا گفت: "حالا ادامه بده."
مصطفی تا دم غروب جونش رو به لبش رسوند و هی دوخت و از نو وصله های دوخته شده کفش رو شکافت، اما نشد که نشد. آب و عرق مثل جویبار از شیارهای صورتش سرازیر میشدند. سایه درخت انجیر رو به مشرق دراز شده بود و آفتاب هم رو به تپه روبرو در حال غروب کردن بود. در این وقت یکی از دوستان متمول و ثروتمند اوستا، حسن بیگ(1) وارد مغازه کفاشی شد و با اوستا شروع به شوخی کردن کردند. در این میان چشمان خون گرفته و به عرق نشسته حسن بیگ به پسر بچه افتاد. بعدش رو به اوستا کرد و گفت:
- این بچه رو سه روز برا کار کردن به من بده! می تونه تو کوره آجرپزی کار کنه؟
اوستا سوال کرد: کار میکنی مصطفی؟ عمو حسن میخواد کوره آجر پزی رو روشن کنه.
حسن بیگ گفت: سه روز و سه شب، حق الزحمه و دستمزدت رو هم جیرینگی میگیری. دستمزد روزانه ات هم یک و نیم لیره است. "جومالی" رو که میشناسی، اهل محله ساورونه(Savrun) قراره به اون کمک کنی. آدم خوبیه، زیادی ازت کار نمیکشه.
مصطفی خوشحال شد. "خُب، باشه عمو حسن، اول باید به مادرم خبر بدم..."
حسن آقا گفت: "بگو، بهش خبر بده و فردا صبح به باغچه ما بیا. بعد از ظهر دست به کار میشین، من اونجا نیستم، تو جومالی رو پیدا کن."
اوستا در یک هفته بیست و پنج قروش( دستمزد) میدهد. الان مرداد ماه( تموز) است. هر ماه میشود یک لیره، یه جفت کفش تابستونی دو لیره، یه شلوارسفید سه لیره و کُل اینا میشه پنج لیره. مرداد، شهریور و مهر، همه اش چند میشه؟ میشه سه لیره. بنابراین (با این پول) برا داشتن کفشهای تابستونی و شلوار سفید شیری رنگ، امیدی نیس.
- زنده باد حسن بیگ! پایدار باشی حسن بیگ! تو کُل قصبه و شهرک رو که بگردی، نمیتونی آدمی مثل حسن بیگ رو پیدا کنی. دستمزد روزانه چقدره؟ یک و نیم لیره، سه روزش میشه چهارو نیم لیره. دستاتو حسابی با صابون میشوری، اما درست و حسابی! بعدش کفشهای کتونی رو به آرومی از تو کاغذشون بیرون مییاری، بعدش پاهات رو هم حسابی میشوری، تر و تمیز! بعدش اونها رو میپوشی، جورابها هم که سفید سفیدن، شلوار هم که تازه و دست نخورده اس، شلوار سفید هم عین آدامس سفید، زود کثیف میشه!
* * *
مصطفی با عجله و دوان دوان پیش مادرش رفت.
- مادر، مادر جونم! قراره من با جومالی کوره آجرپزی حسن بیگ رو روشن کنیم.
مادرش گفت: نمیشه.
مصطفی عصبانی شد و پرسید: چرا نمیشه؟
مادرش گفت: تو تا حالا کوره آجرپزی رو روشن کردی؟ میدونی کوره آجر رو روشن کردن چیه؟ سه روز و سه شب تموم، نمیخوابی، میتونی طاقت بیاری؟
مصطفی گفت: خُب معلومه که طاقت میارم!
مادرش گفت: مگه نمیدونم، هر روز صبح با چه مصیبتی از خواب بیدارت میکنم!
مصطفی جواب داد: اون با این فرق میکنه.
مادرش گفت: تو که راست میگی!
مصطفی گفت: اصلا هم نمیخوابم.
- بهت میگم میخوابی، نمیتونی دوام بیاری!
مصطفی گفت: مادر جونم ببین، سامی پسر توفیق بیگ رو که میشناسی...
مادرش گفت: خُب؟
چشمهای مصطفی از امید و خوشحالی برق زدند، اخلاق و خلق و خوی مادرش رو میدانست.
- میدونی که اون شلوار سفید میپوشه، یعنی سفید شیری رنگ، با کفشهای سفید شیری رنگ، بله. اونقدر قشنگه، سفید شیری رنگ، اونقدر خوشگله، درست مثل برف. اون جلیقه ابریشمی رو هم که دارم، اون رو هم میپوشم. بهم میاد، مگه نه؟
مادرش سرش را رو به جلو خم کرد و چهره اش رو به زردی گرائید.
مصطفی گفت: بگو ببینم، زودباش بگو! بهم میاد یا نه؟ اصلا هم نمیزارم کثیف بشه، سه روز هم حسابی خوب کار میکنم، بعد پولشو میگیرم، بله پولشو میگیرم، بعدش میرم پیش خیاطی اوستا ویس. با دو لیره ش هم پیش حاجی ممد کفشهای سفید کتونی میخرم. جلیقه ابریشمی هم که تو صندوقچه اس، حالا بگو، بهم میاد یا نه؟
مادر سرش را بلند کرد... چشمانش پُر اشک شده بود، بعد به آرامی کنار پسرش رفت و او را در آغوش گرفت. گفت: "جان، عزیز دلم، تو هر چی که بپوشی، بهت میاد."
- اوستا ویس، هم خوب لباس میدوزه و هم کارش بی نقصه. مادر، مادر جونم! اجازه دارم برم؟
مادر بدون این که شادی اش را نشان بدهد، لبخندی زد. گفت: من کاری ندارم، هر کاری میخوای بکنی، بکن.
مصطفی به محض این که این را شنید، از این سر خانه تا آن سر آن را پشتک و وارو زد و سرتاپایش غرق گرد و خاک شد. مادرش را بغل کرد و او را بوسید.
گفت: وقتی من بزرگ شدم؟
- وقتی تو بزرگ بشی، حسابی کار میکنی و زحمت میکشی.
- بعدش؟
- بعدش، زمین کنار رودخونه رو هم، تبدیل به مزرعه میکنی. بعد از اون تو خیاطی شهر آدانا، یه دست لباس آبی لاجوردی سفارش میدی، صاحب یه اسب میشی و سوارش میشی.
- بعدش؟
- سقف خونه مون رو سفال کاری میکنه که چکه نکنه!
- بعدش؟
- مثل بابات میشی.
- اگه بابام زنده بود؟
- تو به کلاس های بالاتر میرفتی، درس میخوندی و برا خودت آدم مهمی میشدی، اما الان، اگه بابات زنده بود...
- مصطفی گفت: ببین، صاحب یه ساعت طلا هم میشم ، وقتی که بزرگ شدم، مگه نه؟
* * *
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که مصطفی بیدار شد. دشتی که کوره آجرپزی در آنجا قرار داشت، نزدیک باغچه دندان ساز قصبه بود. او به راه افتاد، راه غبارآلود بود. گرد و خاک روی جاده به آرامی زیر گام هایش صدا میکرد و خاک نرم به دو طرف کفشهایش پخش میشد. وقتی به پشت تپه رسید، حجمی از نم و هوای مرطوب به صورتش خورد. به محض رسیدن به کنار کوره آجرپزی، آفتاب و گرمای روز مثل یک گل آتش بالای تپه نشسته بود.
شبنمهای اطراف خشک شده بودند. کودک خم شد و داخل کوره را نگاه کرد. داخل کوره، تاریک تاریک بود. روبروی کوره مثل تپه ای کوچک، بوته های هیزم روی هم تلنبار شده بودند. تا نزدیکهای ظهر، در آن حوالی پرسه زد و آنجا ماند. عشق و علاقه اش به داشتن شلوار سفید، در مقایسه با هراس و وحشت سه شب بی خوابی، مثل یک تب و لرز زودگذر بود که به سرعت به فراموشی سپرده میشود.
نزدیکهای ظهر، جومالی که غرق آب و عرق شده بود، به آنجا آمد. آدم کت و گنده ای بود. سنگین سنگین و به آهستگی در حالی که سرش تکان میخورد به آنجا رسید. کنار کوره آجر ایستاد. به محض دیدن جومالی، هراس و ترس مصطفی زیادتر شد. جومالی با همان سنگینی و چهره عبوس اش به کوره نزدیک شد. چهره اش عصبانی و خشمگین مینمود. حتی یک بار هم برنگشت تا به صورت مصطفی نگاه کند. سنگین و به آرامی سرش را داخل کوره کرد و توی آن را دید زد. چند لحظه ای در همان حالت باقی ماند، بعد سرش را بیرون آورد.
یکی دو قدم به طرف مصطفی برداشت. بعد بدون این که سرش را بلند کند، به سردی و با لحن تندی خطاب به مصطفی گفت:
- آهای پسر، این دور و برا دنبال چی هستی؟
مصطفی به تته پته افتاد. گفت : "هیچی". دلش میخواست هر چیزی رو ول کنه و پا به فرار بزاره، اما ایستاد.
جومالی گفت: پسرک مگه با تو نیستم؟ گفتم اینجا دنبال چی میگردی؟
مصطفی گفت: "من رو حسن بیگ فرستاده اینجا، برای این که وردست شما باشم و بهت کمک کنم."
جومالی با خشم و عصبانیت در حالی که از وزن و هیکل او انتظار چنین حرکت سریعی نمیرفت، تمام هیکل اش را پشت به مصطفی کرد و گفت:
- حالا ببین! کارهای این حسن بیگ دیوث رو میبینی! برا روشن کردن یک کوره آجرپزی بزرگ، یه بچه نیم وجبی رو اینجا فرستاده. بعد دست بزرگ اش را باز کرد و گفت: "یه بچه نیم وجبی!"
بعدش رو به مصطفی کرد و گفت: پسر بگو ببینم، تو بلدی کوره آجرپزی رو روشن کنی؟
- بله بلدم.
- آخه توله سگ، این کار سه شب و سه روز طول میکشه!
- میدونم!
- آخه پسره حروم زاده، تو اصلا میدونی کوره آجر رو راه انداختن یعنی چی؟
- میدونم!
- آخه پسره مادرقحبه، تو این کار رو تو شیکم مادرت یاد گرفتی؟ سه، شبانه روز تموم، میتونی طاقت بیاری؟
مصطفی ساکت شد و جوابی نداد.
- ببین پسر، تو از عهده این کار برنمیای، من رو هم تو دردسر ننداز. این کوره و تنوری که داری میبینی، سه روز بایستی روشن بمونه، سه روز و سه شب، بدون وقفه! بایستی پشته های هیزم و بوته رو حمل کنی، یکی دو ساعت من، یکی دو ساعت هم تو... هیزم ها و بوته ها رو داخل کوره میاندازی، تو تحمل این کار رو نداری. برو خونه پیش، مادرت! برو و به حسن بیگ بگو که "من نمیتونم این کار رو انجام بدم"، شیرفهم شد؟ بهش بگو به جای تو، یه نفر دیگه رو پیدا کنه و بفرسته!
مصطفی چند لحظه ای ساکت ایستاد، بعد چند قدم رو به قصبه برداشت. پاهایش انگاری عقب عقب میرفتند. از راه رفتن منصرف شد. جلوی چشمانش شلوارهای سفید، هر چیزی که میخواهد باشد، فقط سفید رنگ باشد، ابرهای سفید، ملافه های تمیز و سفید، پشته های پنبه و خیلی سفیدیهای دیگر به پرواز درآمدند. یک بغض، یک بغض فروخورده ای راه گلویش را بسته بود. اگر جلو خودش را نمیگرفت، همان جا بغض اش میترکید و میزد زیر گریه.
با صدای نحیف و تضرع مانندی گفت:
- "عمو جومالی! من از یه آدم بزرگ هم بیشتر کار میکنم. اصلا هم نمیخوابم." و بعد فکری به ذهنش خطور کرد.
- تازه اگه من الان برگردم پیش حسن بیگ، اون منو دوباره پس میفرسته اینجا! دستمزد روزانه ام را هم قبلا پیش پیش ازش گرفتم و با اون پولها یه جفت کفش لاستیکی و یه شلوار سفید خریدم. پس چی عمو جومالی!
جومالی با عصبانیت گفت: بزن به چاک! حوصله دردسر رو ندارم.
مصطفی با لحنی ثابت و محکم گفت:
- خُب منظورت چیه؟ چرا میخوای نون منو آجر کنی؟ فقط به خاطر این که بچه هستم؟ پس چی خیال کردی، من از هر کسی زیادتر کار میکنم. پولش رو هم که قبلا گرفتم. اگه الان برگردم، حسن بیگ منو برمیگردونه اینجا.
جومالی گفت: آهان، پس که اینطور!
- دستمزدم رو پیش پیش گرفتم.
جومالی گفت: "حالا که اینطوریه، بیا! اما اگه وسط کار نصف و نیمه کار رو ول کنی، اون موقع سر و کارت با منه!"
مصطفی دوان دوان پیش جومالی رفت، از خوشحالی داشت بال در میآورد، دست راست و بزرگ جومالی را گرفت.
- همچی کار میکنم که... همچی کوره آجر رو راه میاندازم که... پس چی؟ من پولم رو قبلا گرفتم، با اون پول هم یه شلوار سفید خریدم، اوستا ویس گفت که "قشنگ ترین کوک خیاطی رو روی شلوار تو زدم"، پس چی... تو هم پولت رو پیش پیش گرفتی؟ یه کوره ای روشن کنم که...
جومالی با صدای ملایم و آرامی گفت: "حالا ببینیم و تعریف کنیم، پسره دیوونه!"
جومالی تکه چوب کاجی که با خودش آورده بود را آتش زد و آن را داخل تنور انداخت. بعد از چند لحظه، بوته های چوب داخل تنور به آرامی به ترق و تروق افتادند، بعد هم یک دفعه آتش گرفتند. شعله ها و زبانه های آتش از دهانه پنجره مانند کوره به بیرون زبانه کشیدند. جومالی فحش و ناسزا داد.
- حروم زاده های پوچ، اینها که همه شون ذاتا پوچ و توخالی هستن. آخه مگه این همه هیزم و بوته رو برای پخت تنور اول، میشه رو هم تلنبار کرد؟
مصطفی را روبروی خودش نشاند و چگونگی انداختن بوته ها و هیزم ها به داخل تنور را مفصلا توضیح داد. هم فحش میداد و همزمان کار را توضیح میداد. شعله هایی که از چهار طرف دهانه کوره زبانه میکشیدند، بعد از مدت کمی به داخل تنور عقب نشستند. داخل کوره مثل یک غار، تاریک ماند. مصطفی هم بدون این که از جومالی اجازه بگیرد، یک بوته کوچک را داخل تنور انداخت بعد یکی دیگر و یک بغل بوته دیگر...
گرمای بعدازظهر، روی راه غبارآلود، روی برگهای بزرگ و ظخیم، سایه های سنگین درختان انجیر، انعکاس روشنایی رود که به سان قلع ذوب شده میدرخشید، آسمان خاکستری رنگ، یک پارچه ابر ایستاده بر روی تپه، پرندگانی که گاه و بیگاه پرواز میکردند، گیاهان غبارخورده با گردنهایی خم شده، چمنهای سوخته با گُلهای زرد بر فرازشان، گُلهای سفید ماست رنگ و پشته های خشک شده بوته، گرما به هر جایی دست رسانیده بود و هر چیزی را تفت میداد و میسوزانید. تمامی دنیا از فرط گرمای طاقت فرسا، از جاندار و بی جان، خیس آب و عرق میشد. مصطفی هم در این هوای گرم، بدون وقفه و ایستادن هیزمها را حمل میکرد و بوته ها را به داخل آتش میانداخت و عرق میکرد. نزدیک شدن به کوره آجرپزی، و بوته ها را داخل آن انداختن، مرگ آور بود. بالای سرش آفتاب سوزان و در مقابل اش آتش... چشمان سیاه و درخشان مصطفی، دندانهای سفید و چهره خنده رویش... صورت مصطفی درست مثل شعله های سرخ آتش داخل کوره سرخ شده بود. پیراهنش از فرط رطوبت و عَرق خیس خیس بود...
* * *
وقتی که ابرهای سمت جنوب دریای سفید (مدیترانه)، روی هم جمع میشوند، نشانه این است که نسیم خنک و مرطوبی خواهد وزید و انسانهایی که از هُرم گرما پوستشان سوخته شده است، نسیم مانند یک حوله خیس گرمای تنشان را میگیرد و بدنشان را خنک میکند. نخستین نسیم ملایمی که وزید، گرد و غبار راه ها را به رقص در آورد. مصطفی از فرط خستگی و گرسنگی بدنش میلرزید. در این وقت جومالی که زیر کناره سایه مانند درخت انجیر، روی پشت دراز کشیده بود و سیگار دود میکرد، از جایش بلند شد. با لحنی سرد و سخت گیرانه رو به مصطفی کرد و گفت:
- بیا برو یه کم خستگی ات رو در کن! مگه نه؟
مصطفی آخرین بوته ای را که در دست داشت، به داخل تنور انداخت. آفتاب از بالای درختان صنوبر رو به پائین غروب کرد و درختان صنوبر مثل یک پرده تاریک، باقی ماندند.
- آهای پسر! مصطفی بیا اینجا تا غذا بخوریم! جومالی با صدای بلند این را گفت.
بقچه غذایی را که حسن بیگ فرستاده بود، باز کردند. پنیر، پیاز تازه و نان خمیری داخل آن بود. مصطفی از گرسنگی شکمش به پشتش چسبیده بود. تا آخر غذا، هیچ کدام حرفی با هم نزدند. مصطفی رفت و از رودخانه کوزه آب را پُر کرد. آب مثل خون گرم بود. بعد از غذا، مدت زیادی آب نوشیدند. جومالی با پشت دستانش، سبیل دراز و آویزان خودش را تاب داد. مصطفی بلافاصله پا شد و شروع به کار کرد. جومالی هم به کنار رود رفت، بعد با قدمهای سنگین و سلانه سلانه آمد. گفت:
- مصطفی! من میخوابم، اگه خسته شدی من رو صدا می زنی، ملتفت شدی؟
مصطفی گفت: باشه عمو.
شب از نیمه هم گذشته بود. ماه، پشت صنوبرها افتاده بود و تنها تکه ای کوچک از آن در میان انبوه درختان به چشم میخورد. در کنار کوره، گرما و هُرم شعله های آتش به صورت مصطفی برخورد میکرد. چهره نحیف و لاغر مصطفی با یک مشت پوست و استخوان، از شعله های آتش سرخ تر شده بود. قطرات ریز عرق ازصورت قرمز و تفته شده مصطفی میچکیدند و قطرات عرق در برابر روشنایی شعله ها سرخ میدرخشیدند. در داخل کوره، شعله های آتش باهم میجنگیدند. موجهای بزرگ و عظیم شعله آتش از سمت راست کوره، به شعله های کوچک تر چنگ میزدند و به آنها میپیوستند و بعد هم این شعله های پراکنده و درهم برهم، به حلقه ای بزرگ از زبانه آتش تبدیل میشدند و از داخل تنور به دهانه و بیرون کوره آجر زبانه میکشیدند و بعد در بیرون کوره، جدا میشدند، لحظه ای میدرخشیدند و در تاریکی خاموش میشدند.
مصطفی با دقت گوش داد. هر تکه ای از هیزم و بوته ها، که به داخل آتش میافتاد، صدایی شبیه به یک خُرد شدن و ترق و تروق بلند، یک وز وز، یک ناله و فغان، صدایی مثل هق، هق گریه های یک نوزاد، یک زمزمه ای از داخل تنور به گوش میرسید. مصطفی با خودش گفت:
"وای، بوته ها هم گریه میکنند!"
صدای جومالی را شنید، صدایش خواب آلود بود. سئوال کرد: "عمو جومالی! چی میگی؟"
جومالی دوباره با صدای بلند گفت: "خسته شدی؟ بیام؟"
مصطفی سرتا پای بدنش میلرزید. عرق سردی بر تنش نشست و به لرزیدن افتاد. یک بغل بوته بزرگ را با چنگک آهنی به ته کوره انداخت. گفت: "نه، مگه من خسته میشم، تو بخواب عمو جان!" جومالی هیچی نگفت.
چنان خسته شده بود، آنقدر عرق کرده بود، چنان از فرط حرارت آتش، بدنش گُر گرفته بود که دیگر به کوره نزدیک نمیشد. اگر آن چنگک هم آنجا نمیبود، دیگر فاتحه اش خوانده شده بود. بوته های خشک را بغل بغل، نزدیک دهانه کوره میبرد و با چنگک آهنی و با تمام زور و توانی که در جسمش بود، آنها را به داخل کوره هُل میداد. در این وقت به خاطر نزدیک شدنش به تنور، موجی از گرما به تن اش خورد و کلافه اش کرد. به همین خاطر به طرف تپه روبرو میدوید و سینه اش را به باد خنک میسپرد. هوا مثل آب، سنگین و گران فرو میآمد. ردی از یک طیف نور وسیعی در پهنای آسمان پس تپه پیدا بود، درخشان و شفاف!
اکنون دیگر مصطفی کوچولو نیمه بیهوش شده بود. دیگر حتی توان دویدن به سوی تپه را هم نداشت. حالا پیراهن و شلوار پاره پوره اش را در گوشه ای پرت کرده بود. نزدیکهای شفق، پرنده ای آواز سر میدهد، یک پرنده کوچک که صدای کش دار و تیزی دارد. اکنون آن پرنده آواز سر داد.
* * *
جومالی یک بار دیگر بیدارشد و پرسید: "خسته شدی؟"
مصطفی گفت: "نه عمو، اصلا خسته نشدم."
وقتی این جمله را گفت، نفس اش گرفت، انگار داشت خفه میشد. صدایش بغض آلود و گریان بود. جومالی از جایش بلند شد، چشمانش را با دستهایش مالید بعد روی یک بوته، به مدت زیادی ادرار کرد.
بچه با هر زحمتی که بود، دندان روی جگرش گذاشت. در جایی که ایستاده بود شروع به لرزیدن کرد. به زور خودش را سرپا نگه داشت لرزان لرزان هیزمی را که در بغل داشت، نزدیک کوره برد و آن را داخل تنور انداخت.
جومالی گفت: "زود باش برو بخواب."
وقتی که حسن بیگ به آنجا آمد، مصطفی هنوز خواب بود. حسن بیگ از جومالی پرسید: "بچه چطوره؟ خوب کار میکنه؟"
جومالی هم با حرکت دادن لب و لوچه اش به زیر درخت اشاره کرد و مصطفی را نشان داد. گفت: "بچه اس".
حسن بیگ: "حالا تو یه جوری مدارا کن، بعدش با هم حساب میکنیم." این را گفت و رفت.
وقتی مصطفی بیدار شد، نور و گرمای آفتاب روی تن اش افتاده بود و بدنش را سوزانده بود. دستانش را روی خاک گذاشت و بلند شد. خاک مثل آهن سفت، سخت و منجمد شده بود. جسم اش خشک و سخت شده بود. میخواست بدنش را کِش بدهد اما آنقدر ضعیف و ناتوان شده بود که نتوانست. انگار تمام استخوانهایش را شکسته بودند. چنان تن اش مور مور شده بود که احساس میکرد اکنون تمامی اجزای بدنش از هم میپاشد. با هر جان کندنی بود تمامی توان و نیرویش را به کار برد و خودش را جمع و جور کرد، بلند شد و به سرعت رفت. نفس نفس زنان گفت:
- میبخشی عمو جومالی، خوابم برده بود.
و بلافاصله بوته ها را جمع کرد و آنها را به داخل کوره پرت کرد. بوته های گْر گرفته داخل تنور، مثل بلبل چهچه میزدند. و بوی درد، رطوبت و سوختگی در هوا پراکنده بود.
جومالی گفت: "مگه من بهت نگفتم، خواب میمونی؟"
مصطفی خودش را به نشنیدن زد. بعد از کمی کار کردن، سرحال شد و گفت: "آخییش! روز اول رو هم گذروندیم". بعد جلو چشمش دو روز کاری طولانی و گرم، گرمای جهنم گونه که حرارت خفقان آور شبهایش به تن و روان آدمی چنگ میزند را پیش خودش تصور کرد. به یک باره ناامید و مستاصل به فکر فرو رفت.
- دو روز کاری هم مگه چیه؟ پنبه که اونقد سفید نیست، وقتی که اون رو میبافن بهش دارو میزنن، مگه بدون دارو اینطوری اینقدر سفید میشه؟ دم دمه های غروب، روی تپه سلیمان، روی جاده کنار تپه، رودخانه ساورون، دختران قصبه با ساقهای سبزه و زیبایشان... روی پل، آب رودخانه ساورون شفاف و زلال است. پشت رودخانه ماهیها رو میتونی ببینی که رو هوا جست میزنن، میتونی سنگ ریزه های ته آب رو بشمری، آخه نورآفتاب به سنگ ریزه ها میزنه!...
و همین طور همه اش مصطفی کار کرد، خسته شد، مُرد و زنده شد، جانش به لبش آمد و کار کرد! جومالی هم با آن تن لش و بزرگ و بی قواره اش مثل خوک خوابید و بیدار شد و پرسید: "خسته شدی؟" و پسربچه مقابل آتش سرش را پائین انداخت و جوابی نداد. امشب، شب آخر است. ماه درخشان بر فراز صنوبرها به نظاره ایستاده است. مصطفی دیگر نمیتواند پاهایش را به دنبال خودش بکشد. "فقط یه شب باقی مونده، یه شب!"
جومالی با لحن همیشگی خشن و سردش گفت: "چی داری زیر لبت بلغور میکنی؟ خُب بیا اینجا دیگه!
گفت:" عمو جان اومدم."
- اگه خسته شدی منو صدا بزن! اگر شعله و گرمای آتش یک ذره کم شود، آجر نمیپزد و تمامی زحمات بر باد میرود. نباید حتی یک ثانیه کوره آجرپزی خاموش بماند.
شعله ها از داخل کوره به بیرون زبانه میکشیدند و سراسر تاریکی شب را شعله ور میکردند.
دیگر حتی دستانش هم نمیتوانستند چیزی را بردارند و از فرط خستگی از کار افتاده بودند. او از شعله هایی که از کوره به بیرون زبانه میکشیدند، متنفر شده بود. دیگر برای خُنک شدن هم توش و توان دویدن و رفتن به تپه روبرو را نداشت. حالا دیگر میبایستی چکار میکرد؟ وقتی که بوته ها را به سمت کوره میبرد، دهانش رو به پائین بسته میشد.
خاک شبانگاهی سرد و خنک است. اگر هم میخوابید، دیگر نمیتوانست بلند شود. سرش گیج میخورد، خوابش میبرد و بعد به یک باره با تمام نیرویی که در خودش سراغ داشت از جایش بلند میشد. شعله ها همدیگر را در آغوش میگرفتند، میچرخیدند، از سرخی به زردی و بعد به سیاهی تبدیل میشدند. شعله ها به سوی تاریکی میلغزیدند و به پرواز در میآمدند.
در آخرین تقلا، چشمانش را به سمت مشرق دوخت. هیچ ردی از نور و روشنایی به چشم نمیخورد. با رنجش و ناراحتی به سوی جومالی تفی انداخت و دوید. زبان و دهانش خشک خشک شده بود. گفت: "ای دل غافل! ای بر پدر و مادرت لعنت! زکی، عمو جومالی رو باش!"
یک بوته کوچک را با خشم و عصبانیت بلند کرد و به داخل تنور انداخت. دست ها و قفسه سینه اش از زخم تاولها خونین بود، میسوخت و درد میکرد. خون در تمامی بدنش خشکیده بود. "پس نور و روشنایی روز کجاست؟ " سپیده دم هنوز غرق در تاریکی بود که چشمان بزرگش را گشود. لرزشی بر جسمش نشست و رعشه و لرزشی بر اندامش گذشت. در میان تاریکی و سیاهی شب، صنوبرها بمانند پرده های تاریک، تپه، زبانه شعله های آتش، کوره آجرپزی، تپه ای که سپیده دم از آن بالا میآمد، خُروپُف جومالی، همگی دست به دست هم داده بودند و قاطی شده بودند و دنیا دور سرش چرخید، میخواست استفراغ کند و بالا بیاورد.
- "جومالی...عمو جومالی... عمو جومالی..." و بیهوش شد. بعد از مدتی جومالی بیدار شد، بدنش را کش و قوس داد، از جایی که خوابیده بود فریاد کشید:
- مصطفی! خسته شدی؟
هیچ صدایی نیامد. دوباره پرسید. بعد از چند بار تکرار کردن، با خشم و عصبانیت از جایش بلند شد و دید که کوره خاموش و غرق در تاریکی است. اون روی سگش بالا اومد و احوالش گُه مرغی شد. لگد محکمی به بچه زد. " کافر تخم کافر! بیچاره ام کردی، پول یه کوره آجر رو من بایستی بدم."
وقتی داخل کوره را نگاه کرد، دلش یک کم خنک شد و قدری آرام شد. تنور هنوز خاموش نشده بود. شعله های ضعیف آتش به دیواره های کوره لیس میزدند.
* * *
وقتی روشنایی شفق زده بود، تازه کودک بیدار شد. با چشمان هراس آلود به چهار طرف خودش نگاه کرد. جومالی را دید که آب و عرق از سر و رویش میچکید و با سینه لخت و پشم آلودش روبروی کوره نشسته بود و هیزم و بوته ها را به داخل تنور میانداخت. از ترس زهره ترک شد. سر جایش با صدای خفه و ضعیفی گفت:
- عمو جومالی! والله به خدا... عمو جومالی...
جومالی با خشم و عصبانیت رویش را برگرداند و گفت:
- خدا لعنتت کنه! برو بخواب! هر جهنم دره ای که دلت میخواد برو و کپه مرگت رو بزار!
بچه ناله کنان گفت: " به خدا... یعنی... عمو جومالی..."
گفت: "بهت گفتم، برو بخواب!"
تا طلوع آفتاب، بالای تپه نشست. مصطفی در جایی که نشسته بود، سر در گریبان، مثل کسی که به آنجا دوخته شده باشد، از سر جایش جنب نخورد. وقتی خورشید آرام آرام به بالای تپه رسید، او همانطور سرش روی زانوهایش افتاده بود و همانجا بیهوش به خواب رفت.
داخل کوره آجرپزی، وسیع و بزرگ است. بیش از نصف آن از خاک بیرون زده، درست مثل یک چاه، بالای کوره آجر را به شکل گنبد درست میکنند و رویش را با خاک میپوشانند. وقتی که پخت اولیه را میزنند و برای اولین بار کوره را روشن میکنند، آجرها رنگ سربی به خود میگیرند. روز دوم، رنگ سیاه قطرانی، و این تا سه روز به همین منوال ادامه مییابد. صبح سومین روز، آجرها قرمزِ قرمز میشوند. اواسط صبح بود. مصطفی با ترس و هراس از خواب بلند شد. شب گذشته به یادش آمد. میخواست سر جایش بماند، اما نتوانست. به زحمت چشمانش را باز کرد و به سوی کوره آجرپزی نگاه کرد. دید که حسن بیگ آمده است. به سختی، آرام آرام از سر جایش بلند شد و مستقیم پیش آنها رفت. بعد از این که دور و بر کوره آجرپزی پلکید، داخل کوره را نگاه کرد. آجرها مثل بلور شده بودند، درست مثل بلورهای سرخ، میدرخشیدند.
* * *
مصطفی اصلا به حسن بیگ نگاه نمیکرد. حسن بیگ نزدیکش شد و نگاهش را قاپید و با خنده ای گفت:
- آخه پسر، مصطفی مگه ما تو رو برا خوابیدن اینجا فرستاده بودیم!!!
مصطفی گفت: "والله به خدا عمو... هر شب..."
جومالی نگاه غضبناکی بهش کرد. هوا گرم بود، داخل کوره از شدت گرما میجوشید دهانه ورودی کوره را بستند. مصطفی با شوق و خوشحالی به طرف رودخانه دوید. وقتی داخل آب شد، جای تاول های بدنش میسوختند. اما تر و تازه از آب بیرون آمد. برای این که سریع تر به خانه برسد، تمامی مسیر خانه را دوید. یک احساس شادی و شعف تمامی وجودش را فرا گرفته بود. به نزدیکی های خانه که رسید فریاد کشید: "مادر! مادر!"
مادر بیرون آمد و وقتی که مصطفی را دید جیغ کشید و با دست به زانوهایش کوبید.
- وای بچه بیچاره من. وای طفلک بیچاره من، چه بلایی سرت اومده؟
مصطفی سرجایش میخکوب شد. درست مثل این که خون در رگ هایش منجمد شده باشد همانجا بی حرکت ماند. صورت مصطفی خشک شده، سوخته و از هم پاشیده شده بود. چشمانش هم از فرط خستگی و بی خوابی چروکیده و گود افتاده بود.
- عزیزم! عزیز دلم، چه بلایی سرت آوردند؟" و او را بغل کرد وبه داخل خانه برد. صبح روز بعد مصطفی مادرش را در آغوش گرفت و گفت: "شلوار سفید."
مادر: "میخوام صد سال سیاه نباشه."
مصطفی: "اما بهم میاد، مگه نه؟"
مادرش او را بغل کرد و بوسید. بعد مصطفی پیش حاجی ممد رفت و یک جفت کفش لاستیکی و یک جفت جوراب سفید را انتخاب کرد. بعدش پیش اوستا ویس خیاط رفت.
- اوستا ویس: "مصطفی جان! بهترین شلوار را برایت میدوزم!"
بعد مصطفی به مغازه رفت. اوستا صبح زود آمده بود مغازه و کارش را شروع کرده بود. روی کفشهای پاره و تعمیری، خم شده بود و در حال تعمیر کردن آنها بود. ابروهایش در هم ریخته بود. مشخص بود که یه کم قوز پیدا کرده است. اصلاح نکرده بود و ریش اش روی صورت اش به چشم میخورد. دکان پُر از گرد و خاک و تار عنکبوت بود و بوی چرم و پوست خام را میداد.
مصطفی رو به اوستایش کرد و گفت: "اوستا! قراره اوستا ویس خیاط قشنگ ترین شلوار رو برا من بدوزه."
اوستا گفت: "میدوزه، اون آدم خوبیه."
سه روز گذشت، چهار روز گذشت، یک هفته گذشت، هیچ خبری از حسن بیگ نشد. در واقع حسن بیگ اصلا آن دور و برها هم نبود. در این میان، مصطفی از عصبانیت و ناراحتی، خون خونش را میخورد، اما جرات نمیکرد نه به اوستا و نه به مادرش چیزی بگوید.
یک روز حسن بیگ از جلوی مغازه رد شد. اوستا او را صدا زد. گفت: آخه حسن بیگ، دستمزد این پسر رو بهش بده دیگه!"
حسن بیگ ایستاد، قدری فکر کرد و سرش را تکان داد و بعد ناگهان گفت:
- باشه، دستمزدش رو میدم!
یک اسکناس یک لیره ای و دوعدد سکه بیست و پنج قروشی را از جیبش بیرون آورد و آنها را روی میز گذاشت. اوستا نگاهی به پول کرد و گفت:
- آخه حسن بیگ این حق الزحمه یک روز کاریه، این بچه سه روز کار کرده.
حسن بیگ: "همه اش گرفته خوابیده، هر شب خوابیده! حق الزحمه روزانه اون رو هم به جومالی دادم، این پول رو هم به خاطر شما میدم." این را گفت و رفت.
مصطفی: "به خدا اوستا... هر شب..." این جمله را گفت و ساکت شد و نتوانست ادامه اش را بگوید. جمله را در گلویش قورت داد و سرش را پائین انداخت. بعد از یک سکوت قهرآلود، اوستا گفت:
- ببین مصطفی! تو دیگه تو این کار پیشرفت کردی، پاشنه ها و نیم تختهایی که زیر کفشها میزنی خیلی قشنگه. از این به بعد هر هفته یک لیره از من دستمزد میگیری.
مصطفی با ترس سرش را به آرامی بلند کرد. چشمان نمناک و اشک آلودش درخشید و با شادی به اوستا لبخند زد. اوستا هم تبسمی کرد و سپس خندید.
گفت: "امروز دهم ماه تموز( مرداد ماه) است و به فکر فرو رفت. یک هفته، دو هفته، سه هفته و بعدش تمام!"
اوستا: " بیا این رو بگیر و به اوستا ویس بده. از طرف من هم بهش سلام برسون. بگو بهترین پارچه رو بخره، بعدش بگو بقیه پول رو بهت بده، با اون کفش بخر. این یک و نیم لیره رو هم من بر میدارم. الان تو سه لیره و نیم پول هفتگی رو به من بدهکاری!"
آن وقتها، روی اسکناس آبی پنج لیره ای، عکس گرگی بود که با زبان بیرون آمده، به سرعت باد میدوید.
پانوشت:
بیگ یا همان Bay به معنی آقا است.